۹/۲۸/۱۳۹۱

به ژوان بگویید که مَرد زیر برفهای سال 79 گیر کرده و یخ زده است. به ژوان بگویید برگردد

همه چیز به کوه‌های کردستان می‌رسد. کسی که استوا را میگیرد و از دامنه ی کوهها شروع میکند و زیر لبی میگوید: "ژوان؛ ژوان جانم؛ برگرد..." و بعد از دور زدن زمین باز هم به برفهای کوه های کردستان میرسد و همچنان زیر لبی میگوید: "ژوان؛ ژوان جانم؛ تورو به خدا برگرد..." و کمرش چند درجه‌ای خم شده است و دیگر نمیتواند مثل قبل اشک بریزد

۹/۰۶/۱۳۹۱

تدفین یک نفره


به همه ی آنهایی که یک روزی "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" را شنیده اند و خواهند شنید

زندگی؟ آری زندگی میکنم اما هر روزش را میفروشم

شنیدن آدم را کنجکاو میکند؛ راهروهای سرد؛ اتاق های انتظار و مطب دکتر جاهای عجیبی برای شنیدن آدمهای غریبه ایست که سعی میکنند صدایشان را کسی نشنود. 
در اتاق انتظار ارشاد بیشتر کلمه هایی که قطار میشوند اینها هستند: "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" این کلمه ها اگر به دنبال هم بیایند میتوانند هر کسی را از پا در آورد؛ کمرش را خمیده کند و با پرونده ای زیر بغل برود؛ آنقدر برود که گم شود... گوشم به این کلمه ها حساس شده است؛ دیگر سعی نمیکردم ادامه اش را گوش کنم چون در اداره ای که حق دارد به تو بگوید چه بگو و چه نگو نمیشود سیگار کشید که شنیدن ادامه اش سیگار میخواهد
اینبار قضیه فرق میکرد؛ ماندم تا ببینم در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. گوشم را تیز کردم و صدای بقیه آدمها و قدمهایشان را پس زمینه ی این گفتگو کردم. باز هم جمله ی معروفِ "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" را به وضوح شنیدم. نفسم را قورت دادم؛ از اینجا به بعد ماجرا دیگر تکراری نبود. چشمهایم را بستم و سعی کردم چهره ی کسی را تصور کنم که دارند جلوی چشمش کلمه هایش را میکشند. یکدفعه صدای گرفته ای گوشم را پر کرد. اوایلش را نشنیدم. آخرش با صدای گرفته تری از اولش گفت: "تن میدهم. تن به سانسور میدهم؛ اصلن میبرم همه جای داستان را عوض میکنم. اسمها را هم شما بگویید؛ خواهش میکنم. باز هم سانسور کنید. چاپش کنید..." و دیگر توانایی شنیدن نداشتم. حس میکردم کسی که این را میگوید حالا پیشانیش عرق کرده و دستهایش را سفت به دسته ی صندلی فشار میدهد و به پرچمِ سه رنگِ روی میزِ آقای مسئول نگاه میکند و همه ی جراتش را التماس میکند
بیرون در؛ زیر راه پله ها منتظر ماندم تا بیرون بیاید و چهره اش را ببینم. بعد از پنج دقیقه از اتاق بیرون آمد و از پله ها پایین آمد و مستقیم و با عجله خودش را به پیاده رو انداخت؛ یک پیراهن مردانه تنش بود که انگاری به او گفته بودند که در همچین جاهایی بایستی این لباس ها را بپوشی؛ کوله پشتیش این را میگفت که هیچ دخلی با پیراهن مردانه اش نداشت. تووی کوله پشتی شاید همان داستانی بود که چند دقیقه پیش داشت جان میداد. مثل کارآگاه های معروف دهه ی هشتاد از سیگارم پک آخر را گرفتم و سیگار را زیر پایم له کردم و قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ کردم و راه افتادم. بی اختیار دستهایش به موهایش کشیده میشد و با آستین پیراهنش عرق پیشانیش را خشک میکرد. انگاری کسی را کشته است و زود میخواهد خودش را گم و گور کند. قدمهایش هر لحظه تندتر میشد تا رسید سر خیابان اصلی و منتظر تاکسی شد؛ خودم را به سرعت بهش رساندم و با هم سوار تاکسی شدیم؛ باز هم من عقبش بودم و او روی صندلی جلو آرنجش را لبه ی پنجره تاکسی گذاشته بود و دستش روی صورتش بود. راننده نگاهی به ما انداخت و فهمید که با هم نیستیم. مسیر هر دویمان مستقیم بود. اما معلوم نبود تا کجا مستقیم. ما هر دو آدمهایی بودیم که فقط یک راه مستقیم میخواستیم. آخرش کرایه اش را حساب کرد و نرسیده به پارک پیاده شد. من هم چند متری بالاتر پیاده شدم و هر دویمان از مسیرهای مختلف وارد پارک شدیم. آنقدر تووی خودش بود که متوجه تعقیب من نشده بود. دکمه های پیراهنش را تا نصفه باز کرد و با شیر آب گوشه ی پارک سر و صورتش را شست. خودش هم نمیدانست چرا اینجا؛ وسط یک مسیر مستقیم پیاده شده است. از چند درخت آنطرفتر فقط میتوانستم قدمهایش را ببینم که هرزه گرد دنبال یک نیمکت خالی میگشت. آخرش یک نیمگت پیدا کرد و رویش نشست، سر ظهر بود و پرنده پر نمیزد. فقط من بودم که نگاه میکردم و نویسنده ای بود که دیگر نمیخواست بنویسد. کوله پشتیش را روی پاهایش گذاشت و به کمرش قوس داد و سرش را تووی کوله فرو برد و آرام آرام شانه هایش تکان میخوردند. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم که در گورستانی پا گذاشته ام که مراسم تدفین داستانی است که پدرش میخواهد این مراسم را تنهایی اجرا کند 
سر خیابان منتظر تاکسی شدم؛ طبق معمول یک ماشین قراضه برایم نگه داشت و خودم را روی صندلیِ جلویش انداختم. رادیو اخبار ساعت دو را با آب و تاب فراوان داشت به خورد مردم میداد، راننده حوصله ی نگاه کردن به خیابان را هم حتی نداشت و من داشتم میرفتم به این زندگی تن بدهم

۸/۰۵/۱۳۹۱

احمد در یک عصر پاییزی تکان خورد؛ که ایکاش نخورده بود


درون هر آدمی یک چیزیست. چیزی که وقتی آدمی را تکان بدهند صدا می کند، بعضیها توویشان خنده است و وقتی زیادی تکان بخورند قاه قاه صدای خنده میدهند. بعضی هایشان صدای تار میدهند، تکان که میخورند میتوانی یک کوچه ی بن بست گیر بیاوری و تا آخرِ خط بروی.
بعضی ها صداهای عجیب و غریبی توویشان دارند، مثل ناله های یک زنِ وامانده که وسطِ شهر گم شده است و حتی از جدولهای خیابان هم میترسد، مثلِ مردی که همه چیزش را فروخت و خودش را ناگاه تووی تاکسی ؛ بی همه چیز صدا زد.
بعضی آدمها را نبایستی تکان داد، بایستی گذاشت آن صداها تا وقت مرگِ آدمی توویش خاک بخورد. تکان دادن بعضیها روز و شبشان را تکان میدهدش

۷/۱۲/۱۳۹۱

تا کی؟


کلمه ها بو گرفته اند، بعضی از کلمه ها نم گرفته اند و بویشان ماندگیِ نمِ کلمه ها و دیوارها امانِ پوستر ها را بریده اند. بعضی هایشان حالشان خراب است، بوی خون میدهند، خودشان حروف خون را ندارند ولی همه جایشان بوی خون میدهند، طعم خون و بویش مثل بالا آوردنِ بعد از بد مستی ست، همه چیزِ آدم را میپراند و آدم یک دفعه میبیند بعضی کلمات هِی میروند روی طاقچه و به عقبشان نگاه میکنند و میگویند: آدئوس... البته نمیگویند آدئوس، مینویسند آدئوس و از روی طاقچه خودشان را پرت میکنند تا جا برایِ سقوطِ کلمه ی بعدی آماده شود. کلمه هایی که از روی تخت این منظره را تماشا میکنند بویِ شاش میدهند، انگاری هر بار تووی شلوارشان میشاشند و تا دوباره خشک شود و با پریدنِ کلمه ی بعدی دوباره تووی خودشان میشاشند. بوی نم و شاش چیزی شبیه به مرگ است. کلمه های تووی سطل آشغال بیشتر از همه بو میدهند، بوی مُرده. مُرده بوی کافور نمیدهد، به مُرده بوی کافور میزنند تا گولمان بزنند، مُرده بوی مُرده میدهد، کلماتی که بوی مُرده میدهند رنگشان هم کبود است، انگاری با خودنویسی که جوهرش در حالِ تمام شدن بود نوشته شده است

کلمه ها دیگر کنار نمی آیند، بایستی حروفِ آنها را کشید و هر کدامشان را انداخت تووی توالت و سیفون را کشید رویشان. سیفون کشیدن روی هر چیزی که نشانه باشد خیلی مزه میدهد، شاید همه ی بوها بروند
"تا" لنگ میزد، می آید میزند پشتِ "کِی". "کِی" برمیگردد، به "تا" نگاه غمگینی می اندازد و همدیگر را بغل میکنند. خودشان هم نمیدانند تا کِی اوضاع همینطور بودار است

۷/۰۵/۱۳۹۱

یک دنیای عوضی

جایِ همه چیز عوض شده بود، سردردِ نیمه شب شیفتش را سر ظهر برداشته بود. جای دستهایم روی همه چیز میماند و همه ی موزاییک های شهر جای پای آدمها را حفظ میکردند. پراید بارِ چند میلیون تُنی به روستا میبرد و آفتاب هم جایش را با ابرها عوض کرده بود. آدمها نگاهشان را به آسمان دوخته بودند و در انتظارِ چیزی از پشتِ ابرها، میخندیدند. چای های تریایِ پشتِ تیاتر هم رنگ نداشتند و شیرین بودند. انگاری تووی قوری جایِ چایِ خشک، یک کیلو قند ریخته باشند و چند نفر چشمشان به بخارِ قوری باشد و منتظرِ به عمل آمدنِ چای باشند. بچه های سه چهار ساله در پارک تمرینِ تنهایی میکردند و هرکدامشان سوا سوا توپشان را بالا می انداختند و هر لحظه منتظر بودند تا به زمین برنگردد. جوبِ آب به جایِ آب کثیف، خوناب را از بالای شهر به پایین شهر میبرد. پل های عابر پیاده پُر بود از آدمهایی که میخواستند بیایند و یک عمر در آنجا زندگی کنند
شهر را آدمهایِ سکه به دست پُر کرده بودند و هرکدامشان میخواستند تووی هر سوراخی که پیدا میکنند سکه بیاندازند. سکه های پنج تومانی، ده تومانی و بیست و پنج تومانی. سردرد داشت از گوشهایم بیرون میزد و کله ام را یه وری گرفتم تا سردردم روی کفِ آسفالت نپاشد. آدمها با سرِ بالا انگاری در زبانشان دنبالِ دعایی بودند تا وردگویان برایشان چیزی برسد
تا شب باران نبارید .

۷/۰۴/۱۳۹۱

جایِ خالیِ یک آدم در خانه اش


آدم بایستی جراتش را جمع کند تووی قوطی؛ درش را هم ببند و بگذارد روی میز؛ کنارِ نرگسِ خشکیده؛ یک سررسیدِ سالِ هفتاد و هفت-هشت باز کند و تا صفحه ی آخرِ آن، بدهکاریهایش را بنویسند
آخرش هم از خودش انصراف بدهد و برود لایِ دو دیوارِ منتهی به حمام پنهان شود 

۶/۱۶/۱۳۹۱

چه حکایتِ غریبی ست زندگی برای آنکه کهنه شده


این روزها شبیه یک اسکناسِ تا شده و بدونِ گوشه ی پانصد تومانی شده ام، اسکناسی که نم گرفته و رویش آنقدر چرکِ دست نشسته است که فقط از رنگش معلوم میشود که طرف یک پانصد تومانی است، برای آدمها صرف ندارد که وقتشان را بگیرند که ببیند گوشه دارد یا نه... فقط میگیرند و می کنند تووی جیبشان که وقتی سوار تاکسی شده اند پولِ خوردشان جور باشد که بیاندازند به راننده یا وقتی از جلوی صندوق صدقات رد شدند بیاندازند تووی صندوق یا که خرجِ نانِ شبِ آکاردئون زنِ محله باشد
مادربزرگم به چشم خوردن اعتقاد داشت، همیشه برایمان اسپند دود میداد، تخمِ مرغ میشکست، دعا میکرد و به هزار امام و امامزاده متوسل میشد که کسی چشممان نزند... ترسی که از چشم خوردن داشت از مرگ نداشت، چادرِ مشکی گل گلی اش را روی سرش جا به جا میکرد و برایمان دعای خیر میکرد و به کسی که قرار بود ما را چشم بزند نفرین میفرستاد، این روزها باید خودم را تا کنم، برسانم به قبرستان، گوشه ی قبرش دو زانو بنشینم و بگویم: دیدی؟! دیدی کسی ما را چشم نزد؟! یک عمر پیر شدیم و کسی حتی ما را ندید، چه برسد چشم بزند مادربزرگ، دلِ شما بزرگ بود... بغضم را قورت بدهم و بگویم این دنیا ما را چشم نزدند، فقط زدند تووی سَرمان... آنقدر زدند که دو زانو کنارِ قبرت برای خودم فاتحه میخوانم


پانصد تومان سه نخ سیگار میشود، بروم خودم را بدهم به سیگار فروش بغلِ قبرستان، خدا کند پانصد تومانیِ از وسط هزار تا شده قبول کند

۶/۰۸/۱۳۹۱

آخریها


تهِ صف جای غمگینی‌ست، همه ی ته ها همینجورند، تهِ دنیا، تهِ خط، تهِ سیگار، میزِ تهِ کافه، تهِ عمر
همه ی این ته ها را با هم جمع کنی، میشود یک آدمی که بین راه مانده و سرش را روی کوله اش گذاشته و دیگر نمیخواهد به جایی برود
آدمهای تهِ صف یک نگاهِ عجیبی به اول صف میکنند، همه به چشم یک عقب مانده، جا مانده نگاه میکنند، مثل آدمی که نتوانست... آدمی که کم آورد و رفت تهِ صف. تهِ صفی ها هم هیچ چیز بهشان نمیرسد، فقط دستهایشان تووی جیبشان است و فکر میفهمند خیلی دیر رسیده اند
کسی از پشت سر در گوشم میگوید: آقا شما آخرین نفرین؟!
گلویم را صاف میکنم و میگویم بله... من آخر شدم... دیر رسیدم... بفرمایید، بفرمایید جلوی من

۶/۰۱/۱۳۹۱

قصه‌ی کوچه‌ی‌ کسی که فقط قدم میزد


نامِ خیابان‌ها را از چیزهای جالبی میگیرند، از آدمهای مُرده، از آدمهای قهرمان... هر کسی برای خودش خیابانی دارد... من آدمها را زیاد نمیشناسم، اسمهایشان را از خیابان‌ها دزدیده ام و هر روز پاهایم با من راه می آیند برویم روی جنازه ی یکی از همین خیابان ها و رژه برویم، سیگار بکشیم و خسته شویم و نگاهی به تابلو بیاندازیم... مثلن این خیابان جنازه ی نامجو است... در این دنیا یک نامجو میشناسم که هزار بار مُرده است و هر دفعه جنازه اش را یک جایی دفن کرده است، هزارتا جان دارد و حالا جنازه اش را برداشته و رفته قبرستانِ فرودگاه امام و همانجا قبر کرده و من وقتی از نامجو رد میشوم برای خودم ترنج میخوانم... غریبانه ترنج میخوانم

یا مثلن خیابانِ یاس، یاس دخترِ همسایه ی کودکی هایم بود... یاس چند سالی از من بزرگتر بود... هیچوقت نمیدانستم که قهرمانی برایِ خودش شده است یا نه، ولی حالا شاید مُرده است و اسمش را روی همین خیابان گذاشته اند و من بعضی شب ها که یادِ کودکی هایم می افتم میروم تهِ خیابان، خودم را تووی کافه یاس می اندازم و چهار پنج نخی را در رویای کودکی هایم حرام میکنم
خیابانِ آزادی که مُرده ی همه جاییست... همه جا یک آزادی دارند که خیلی وقت است مُرده، یک جوری هم جنازه اش را دفن کردند که موقع رد شدن از خیابان های آزادی باید حواست را پرتِ همه چیز کنی که نفهمی از روی جنازه ی چه کسی رد میشوی، بی قرار که بشوی، باید بروی تابلویی که با فلش نوشته: "خیابانِ آزادی، کوچه ی دوم " را سفت بغل کنی و زار زار گریه کنی... جنازه ی آزادی قدرِ یک تارِ علیزاده گریه دارد 
قهرمان ها به همین راحتی می میرند و خاک میشوند تووی خیابان‌ها و آدمها از روی آنها رد میشوند... راحت مثل من که روزی قرار بود قهرمان باشم و حالا فقط خیابان گردی میکنم، زیرِ آفتاب مرداد یا که تووی بارانِ آذر، من مهمانِ همه ی قبرستان های شهر هستم... بعدِ این همه، نام یک پیاده رو حق من است، فقط یک پیاده روی پنجاه متری، بنویسند پیاده رویِ آقایی که فقط قدم میزد... از بین قهرمان بودن فقط درست و حسابی مُرده ام... یک گور کن به خرج خودم بیاورند که زمین را بکند و یک قبر نقلی برایم بسازد و من جنازه ام را بگذارم توویش و یک تابلو بزنند رویش... آدمها بیایند روی پیاده‌روی من رد بشوند، شاید میانه های آن کسی عاشق شد، کسی بُرید، کسی سیگارش را زیر پایش له کرد یا که کسی بی قرار شد... بیچاره من... بیچاره من

۵/۲۸/۱۳۹۱

قصه‌‌ی یک آدمِ معمولی

چند بارِ اولی که شنیده بودم آدمِ غیرِ عادی ای هستم تووی کَتم نرفت که غیر عادی یعنی چه، اصلن مرز این دو را نمی فهمیدم... کم کم عادت کردم، انگاری یک پیاده‌رَویِ من وسط یک روز داغ تابستانی، برای دیگران به چشم این می آید که لباس عربی تنم کرده باشم و وسط منهتن عربی برقصم... نگاه ها به موهایم، به ریشم، به راه رفتنم، به کفشهایم، به سیگار کشیدن هایم موقع انتظارِ تاکسی لب خیابان همه ی معمولی بودنم را ذره ذره میخورد و تف میکرد بیرون... باورم شده بود که دیگر عادی رفتار نمیکنم... زود از کوره در میرفتم و نگاه های آدمها را بازجویی میکردم، مشت زدم، خوردم... تا قیافه ام بیشتر خوراکِ حرفهای در گوشیِ اطرافیانم باشد
معشوقه هایم هم همین نظر را داشتند، وقتی کسی تووی چشمت زل بزند و بگوید این راه رفتنِ کجِ تو، دستهایت، این پیراهنِ روی شلوار انداخته، این کلاهِ مسخره، همه ی اینها مرا میترساند... این شیوه ی بوسیدنت مرا میترساند حتی از رابطه ی تختِ خوابی با دیگران هم فاصله میگیری...
کم کم دیوانه بازیم را تووی خانه برای خودم انجام میدادم، بین خودم و آدمها یک خطِ پر رنگ و کج و معوج کشیده بودم که دیگر کسی نتواند من را ببیند... این فاصله و خط کشی ها نامِ دیگرِ تنهایی است
کم کم آدمِ معمولی را فراموش کردم، از این غیر عادی بودن برای خودم یک معمولی ساختم... برای خودم روی اُپن یک صندلی گذاشتم و رویش می نشستم و سیگار دود میکردم و آدمهای بیشتری از زندگیم خط میخوردند... آشپزخانه ام بوی سگِ مُرده می داد... 
غروب یک روزِ سَرد، دو تا فرعی مانده به ایستگاه اتوبوس، کسی به پشتم زد، عجیب بود... این کارِ آدمهای معمولی نمیتواند باشد، آدمهای معمولی هیچ وقت به شانه ات نمیزنند تا حرفشان را بگویند... برگشتم و کلاهم را به دست گرفتم و همان دیوانه‌گی های سابق را انجام دادم... به بقیه نگاه نمیکردم و زل زده بودم تووی صورتِ گود افتاده ی کسی که به پشتم زد... کمی دقیق تر شدم، اصلن آشنا نبود، هیچ وقت کسی انقدر غریبه نبود... یک جورِ عجیبی بودم، انگاری هوا گرمتر از پالتو بود، سیگارم را زیر پا له کردم و هر چه میگفتم که چه کار داشت که به دست به شانه ام زد جوابی نگرفتم... کم کم فحش دادم و باز جوابی نگرفتم... داستان گفتم برایش و چیزی نگفت... گریه کردم و باز هم جواب نداد...
سَرم را انداختم پایین و آدمهای معمولی دورَم را گرفته بودند... پچ پچ های دور و بَرم حالم را بهم میزد: دیوونهَ س؟ خطرناکه؟! زنگ بزنیم پلیس؟! عاشق شده... شیشه ایه بابا... ولش کنین... بدبخت عاشق شده... هار هار هار
و من بیشتر میرفتم تووی زمین... به همین درختی که خشک شده است، به همین تیرِ برقِ مقدس که پایش شاید دو پاکت سیگار کشیده ام کسی روبرویم جوابم را نمیدهد... کسی زده به شانه ام تا برگردم و با او حرف بزنم... کسی مانند یک آدم غیر عادی مرا میخواهد بغل کند و فشار دهد
وقتی از میدانِ آدمها فرار کردم پیراهنم را کردم تووی شلوار... رفتم سلمانی و موهایم را کج کوتاه کردم، یک سیبیلِ کارمندی هم گذاشتم... جای پالتو کاپشنِ قهوه ای می پوشیدم... سیگار هم فقط شبها دم پنجره می کشیدم... به حدِ تا پایِ مرگ رفتنی معمولی شده بودم... معمولی برای همه و غیر عادی برای خودم...
سالها گذشته است و من خیلی معمولی، دارم زندگی میکنم... حتی زن گرفته ام دو بچه دارم... دو بچه ی کاملن معمولی... زنم را صبح به صبح و شب به شب معمولی میبوسم... خیلی معمولی شام میخوریم و میخوابیم، قرار بر این شده است که من خیلی معمولی عذاب بکشم... آخرش هم قرار است بشوم یک پیرمردِ معمولی با یک سیبیلِ نصفه و نیمه سرِ کچل و خیلی معمولی بمیرم

۵/۲۷/۱۳۹۱

کیف چرمیِ قهوه ای


سال 1973 قرار بود برای اینکه خوب درسهایم را بخوانم یک کیف چرمیِ قهوه ای به من هدیه بدهند، من دیوانه وار کیف چرمیِ قهوه ای را دوست داشتم، از درس خواندن حالم به هم میخورد ولی سرم را به زور پایین می انداختم و درس میخواندم و در رویای در دست گرفتن کیف چرمیِ قهوه ای و راه رفتن روی سنگفرشهای پیاده رو روز به روز بزرگتر میشدم، نمیدانستم دقیقن تا چند وقت بایستی همینجور درس بخوانم تا صاحب کیف بشوم... این که همیشه در هوای یک کیفِ چرمی عمرت بگذرد و هر روز برایت امروز و فردا بکنند یک جورِ هرزی قد میکشی... همیشه درسهایم را به اندازه ی ایم کیفِ چرمیِ قهوه ای میخواندم، نه کمتر، نه بیشتر... از جلوی ویترین چرم فروشی ها که رد میشدم یک چیزی جلوی پاهایم را نگه میداشت و گردنم را به سمت مغازه خم میکرد، در حالی که کلاسورِ بی ریختم را تووی دستهایم فشار میدادم که انگاری هر لحظه میخواهد جر بخورد و همه ی این کتاب های مسخره ام روی پیاده رو پهن بشود مات و مبهوتِ کیفِ چرمی قهوه ای جلوی ویترین میشدم، بعضی اوقات چشمهایم را میبستم و هوای چرم ها را بو میکشیدم، همه ی کله ام پُر میشد از بوی چرم، آخ که چه بوی خوبی
سالها میگذرد و من همینطور درس خواندم، این بین هیچوقت به درس علاقه مند نشدم، فقط خواندم و بیشتر قد کشیدم، دست و پاهایم به حدی بلند شده است که خودم هم میترسم بروم جلوی آینه و با این حجمِ قد کشیده روبرو شوم، من هنوز میخواستم همانقدر کوچک و قد کوتاه بمانم تا کیفِ چرمی ام را بهم بدهند و کمر راست کرده و کیف به دست تووی خیابان ها ادای بزرگتر ها را در بیاورم... همه ی این سالها با همین آرزو گذشت و هیچکس به من کیف چرمیِ قهوه ای را که قول داده بود نداده است، یک جورهایی دیگر بوی چرم همیشه تووی کله ام است، بویِ دیگری نمیشنوم، حالا سیگاری شده ام، حالا سالِ 2010 لعنتی شده است و فقط درس خوانده ام... حالا یک کوله ی پاره و پوره روی کولَم میگذارم، میروم تووی بدبختی هایم گم میشوم و آخرِ سر سالم برمیگردم... حالا دیگر در سال 2010 کسی آرزویِ کیفِ چرمی قهوه ای نمیکند که تووی دستش بگیرد تا قهرمانانه پیاده روهای شهر را فتح کند و من پایِ این آرزو، کمر خم کرده زیر این کوله دارَم تمام میشوم

تاریخ انقضا


آدمهایی که تاریخ مصرفشان تمام شده تووی شهر یک جور غریبی راه میروند، تاریخ مصرفت که تمام شود زندگی برایت خاکستری می شود؛ فقط توانایی راه رفتن داری، بروی و بروی و به هیچ جایی نرسی، آخرش سرِ یک سه راهی بمانی و به کفشهایت نگاه کنی و دوباره برگردی
آدمهای تاریخ مصرف تمام کرده کم کم فاسد میشوند، پوسیدگیشان از سرشان شروع میشود و همینجور می آید روی صورتشان و چشمهایشان زرد میشود و زیر چشمهایشان کبود و گود میشود، کم کم گردنشان خم میشود، انگاری یک نخ به گردنشان وصل است و آنها را اینور آنور هل میدهد، پاهایشان هم کم کم میپوسد و پاشنه ی کفششان به زمین لخ لخ میکند... آخرش هم می افتند دمِ جوب و فقط سیگار میکشند و به تاریخِ انقضایشان که تووی فکرشان حک شده مات و مبهوت نگاه میکنند و لبهایشان میلرزد و برای خودشان آواز میخوانند و به پوسیندشان ادامه میدهند
سر سه راهی مَردی را دیده بودم که از تاریخش یک روز مانده بود، تاریخ را حک کرده بود روی پیشانیش و اینطرف و آنطرف میرفت، دست روی موهایش میکشید و به آدمهای رنگی با حسرت نگاه می انداخت و انتظار میکشید... آخرش هم سه راهی را برگشت و رفت که وقتی فردا از خواب بیدار شد، تمام شده باشد

۵/۲۵/۱۳۹۱

روزی روزگاری در آپارتمان


روزی روزگاری در آمریکا مردی ماشینش را کنار یکی از خیابان ها پارک کرد و اسلحه کمری خود را از جیب بغل کُتش در آورد و روی شقیقه اش گذاشت
آپارتمانَم تنگ است و همیشه بوی ته مانده ی سیگار و خاک میدهد، وقتی پایم را دراز میکنم سَرم لای در گیر میکند، هر دو دستم را نمیتوانم به موازات شانه دراز کنم و خستگی در کنم، وقتی میخوابم نفسَم میخورد به سقف و برمیگردد و میخورد تووی صورتم... این آپارتمان جای خوبی برای پرواز نیست، اصلن جایی برای پرواز نیست... این آپارتمان را که میساختند فقط یک انسان فلج میخواستند که بنشیند روی صندلی و تلویزیون چهارده اینچ نگاه کند و بخندد، شاید هم ابعاد انسانی را در نظر گرفتند که ایستاده بماند، تووی سرش بخورد، دَم نزند، ایستاده بماند و بخوابد و پیر شود... حتی نباید صدای آدم در بیاید، صدایت که از یک مقداری بیشتر باشد میخورد تووی دیوار و یک مشت خاک از دیوار پایین میریزد... باید خفه شوی و چشمهایت به دیوار باشد و برای خودت روی دیوار یک قاب عکس تصور کنی که تنهایی را زار نزند... مثلن عکسی از دو آدمی که روی یک پُل ایستاده اند و با انگشت رودخانه را نشان میدهند و جوری که دندانهایشان مشخص شود بخندند... از همه کارهای دنیا تصور کردن را خوب یاد گرفتم، از وقتی که تووی راه مدرسه بودم و کوله ام کمرم را خم کرده بود و تصور کردم بارِ کوله خیلی هم سبک است و زورِ من بیشتر از اینهاست فهمیدم که در تصور کردن استعدادِ حال به هم زنی دارم... تنهایی یک جوری مغزت را دستکاری میکند که راحت میتوانی وقتی چشمهایت باز است، چیز های غیر واقعی ببینی... آخ... تنهایی
من به این تنگی آپارتمان، به این صدای خفه شده ی در برابر دیوارها، به این بوی سیگارِ مانده تووی خانه، به این تنهایی یک جوری عادت کرده ام که دیگر اهل خانه ی حیاط دار و توپ پلاستیکی نیستم... زورَم به رهایی نمیرسد... فقط هر از چند گاهی زیر دوش، ایستاده، زیر فشار ضعیف آب، بی صدا گریه میکنم و می آیم بیرون و حوله پیچ سیگار میکشم
نوزادِ خانه ی بغلی از صدای شلیک آنقدر گریه کرد که مادرش یک فُحش آبدار به مَردی که کنار خیابان روبروی ماشینش خودش را کشت داد

۵/۲۳/۱۳۹۱

یک احمدِ خاکستری

روزی که دم ظهر احمد لای کتاب را کاغذ نشانه گذاشت و خودش جای قهرمان افتاد تووی خیابان‌ها و کسی خبری نداشت چطور کمرش تا شد و دست کشید روی موهایش و قدمهایش برایش یکی دو تا میشد که بیشتر میزد تووی سرش که در این شهر هیچ جایی هیچ دری به رویش باز نمیشود که دستهایی باشد که دستهایش را فشار بدهد که آخرِ قصه کمی را به عقب بیاندازد... این قدمها هر کدامشان یعنی دورتر شدن
وقتی که به خیابان زد، اول کار و آخر راه یکی شد. چراغهای خیابان کم کم روشن میشدند و نور می افتاد روی خط کشی های ممتد کنار خیابان و راهِ گم شدن را بیشتر نشانش میداد، شاید نشانه ی آخر راه یک کوهی، دریایی چیزی باشد، شاید شهری دیگر، ولی هر چه هست خیابانی هست بدون دور برگردان و احمد اینها را خوب میدانست... 
طاقت آدمی کم است، زندگی یک جوری با آدم تا میکند که طاقتت کم میشود، یک جایی میریزی تووی خودت، آخر سر ایستاد کنار تیر برق و طاقتش بُرید، تیر برق را در آغوش گرفت و دم سوراخ هایش که شاید گوشهایش بودند ناله کرد: ما فراموش شدیم، ما خاکستری ها خیلی وقت است که فراموش شدیم
کتابش را دوباره از نشانه باز کرد و دو خط نخوانده چار سالَش اشک شد روی کاغذِ کاهیِ داستانِ بدون قهرمان
زندگی کردن چیز عجیبیست، احمد بودن در زندگی غم انگیز ترین عجایب دنیاست

۵/۲۲/۱۳۹۱

سرباز صفر


یک جایی همین میانه ها سرباز صفری میشوم که یک زندان سه سلولی که دوتایش پر است و یکی از سلول ها جای گذاشتن تی و سطل آب است را به من میدهند و میگویند مواظب زندانی ها باش سرباز... من هم پایم را میکوبم روی زمین و تووی دلم فحش خاهر و مادر بهشان میدهم و با جدیت میگویم چشم قربان... و منتظر رفتنشان میشوم... کنار این زندان که حالا من سرباز صفر زندانبانش شده ام یک سیگار فروشی ای هست و هر روز یک پاکت مرامی سیگار به من میدهد و من باید دو برابر پول سیگار بهش پول بدهم تا این مرامی دادن ها تکمیل شود و می آیم مینشینم پشت میزم روبروی سلول ها و برایشان داریوش رفیعی میگذارم و خیلی حال میدهد جای شما هم خیلی خالی
همینجور میگذرد و من با زندانی ها بیشتر رفیق میشوم؛ یکی از آنها سیاسی است و دیگری قاتل... آن قاتله بیشتر حرف میزند و آدم بگو بخند تری هست؛ سیاسیه هم همیشه از وضعیت مملکت بد میگوید؛ برای من سرباز صفر هر دو زندانی اند و هر گلی بوی خودش را دارد و با هر دو خوب برخورد میکنم و غذایشان را به موقع میدهم و بعد از غذا به هر کدامشان سیگار میدهم تا کمی بیشتر دوستم داشته باشند... زندانی ها معموان زندان بانها را دوست دارند؛ فکر میکنند از خوشان است و پشت این میله و جلویش ندارد؛ هممان تووی این چار دیواری زندانی هستیم...
یک روزی که چند ماهی هست تووی زندان هستم و داریوش رفیعی تکراری شده ست از هر کدامشان میپرسم چه آهنگی دوست دارند و هر کدامشان یک آهنگی میگویند که جفتشان را تا حالا نشنیده ام... میروم یکی از این مغازه های صفحه فروشی و سفارش این دو آهنگ را میدهم... مغازه دار سه شکم میزاید تا پیدایشان کند و من سرباز صفر مجبورم نصف حقوقم را بدهم پای این آهنگ ها... آخر آدم اهل دلی هستم و این جور مواقع زود خر میشوم؛ مینشینم پشت میزم و میگویم صفحه آهنگ ها گیر آوردم لعنتیا؛ ساکت شویم و گوش کنیم... اول پیشنهادی مجرم سیاسی را میگذارم و سه نخ حرامش میشود؛ نمیدانم چه میگوید؛ فرانسوی یا ایتالیایی ست... بعد صفحه ی آقای قاتل محترم را میگذارم تووی گرامافون، باز هم ساکت میشویم و گوش میکنیم... دو بار سه بار چهار بار... کارم شد اینکه هی صفحه ی آقای سیاسی و قاتل را عوض کنم ؛ دست خودم نبود؛ هی میشنیدم و میخاستم باز هم، دو سه باری هم رفتم یک پاکت سیگار به قیمت دوبل خریدم و برگشتم و باز هم شنیدیم و هی سیگار دود کردیم بدون آنکه حرفی بزنیم
شب که شد بعد از یک روز کامل آهنگ های عجیب دو زندانی لباس های یونیفرم سربازی را از تنم در آوردم و گوشه ی صندلی آویزان کردم و رفتم تووی سلول سوم و تی و سطل آب را کناری گذاشتم؛ در را از پشت قفل کردم و همانجا مُردم

۵/۲۱/۱۳۹۱

تی‌شرت سیاه برعکس

وسط خانه نشسته ام و با نقش های تکراری موکت بازی میکنم... شاید میخواهم داستانِ مرگی را بگویم که کسی در ارتفاع بیست  طبقه ای دلش کشید که بپرد و بعد از سالها هنوز به زمین نرسیده و در این بین بارها مُرده است و حالا میماند برای جسدش یک استکان چای می ریزد و داستان میبافد که شبِ کشیده را صبح کند... بیچارگی یعنی یک تی شِرت سیاه که بدون هیچ نقش وعلامتی که برعکس تنت کرده باشی و بوی همه چیز بدهد، بوی سیگار، بوی عرق، بوی اسپری بدبو، بوی آخرین سکسِ تراژدی گونه ات، بوی تنهاییت... دود سیگار را میبرم تووی گلویم و بیشتر گلویم میسوزد، وسط این خانه که باشم، آب هم بخورم گلویم درد میگیرد، آنقدر درد میگیرد که دستم را میگذارم روی گلویم و میخواهم خودم را خفه کنم، میخواهم خودم را وسط این بیست طبقه سقوط خفه کنم تا به پایین نرسیده یک جور مرگ جدیدی تعریف کنم
سعی میکنم خودم را غافلگیر کنم، فکر میکنم به همه ی کارهای انجام نداده ام، سعی میکنم خودم را راضی کنم تا بروم قبض گاز را پرداخت کنم که از دو هفته پیش تا الان همینجا زیر کتابی که تمام نکرده ام و هیچوقت تمامش نمیکنم افتاده است تا تووی سوز سرما همین وسط خانه با پالتو یخ نزنم، همه ی اینها را سعی میکنم و باز هم همان تصویر ساختمان بیست طبقه و مَردی که سالها پیش پَریده است و هنوز مغزش روی آسفالتِ کف خیابان متلاشی نشده است و سالها این بین پیر شده جلوی چشمم است و باز هم با نقش برجسته های موکت که چند جاییش از صدقه سریِ ودکا و سیگار، سوخته و سوراخ شده بازی میکنم
آخرین باری که کسی این در را باز و بسته کرد زنی بود که حالش از این خانه به هم می خورد و تووی سینک ظرف شویی بالا آورد، انقدر جیغ کشید که تا چند روز هیچ چیز نمیشنیدم، در را جوری کوبید که انگاری هیچوقت برنمیگردد... من هم همین تی شرت سیاه را برعکس تنم کردم و رفتم از تووی یخچال بطری آب برداشتم و قُلپ قُلپ خوردم و گلویم آنقدر تیر کشید که سرم را کوبیدم تووی یخچال و حالا درِ یخچال کج شده است و سرم از آن روز برای ژلوفن ناز میکند و من خودم را تووی همان سینک ظرفشویی بالا آورده ام
سقوط از این ساختمان بیست طبقه تمامی ندارد، کسی از دور چیزی میگفت، انگاری میگفت: "رفیق، این سقوط نه زندگی داره، نه مُردن" و من نشنیده بودم و فقط گفتم: ممنونم
زندگی ام چرک کرده، از اولین بیست طبقه پریدم، حالا باید آنقدر ساختمان بیست طبقه پیدا کنم و از پله هایش هِلک هِلک بالا بروم خودم را پرت کنم پایین که همه ی ساختمان های بیست طبقه تمام شوند، بعدش شاید مُردم

۵/۱۸/۱۳۹۱

یک عینکی که هیچ چیز بهش نمی آمد


تووی همه داستان‌ها خوانده بودم که برای انتظار باید یک استکان چای گرفت بین دستها و نشست روی کاناپه و هی انتظار کشید... من قیافه ام به خیلی چیزها نمی آید، به کفش هایم هم نمی آید که من کیلومترها راه رفتم و حتی نفهمیدم به کجا میروم و هِی از خودم دورتر شدم که یک دفعه سر خیابان پنجاه و دوم ایستادم به ایستگاه مترو نگاه انداختم و همه ی راه را برگشتم... ولی باز هم هِی از خودم دور شدم... اصلن حال و روزم به قیافه ام نمی آید که دیگر خیلی وقت است با نمیجنگم، به همه چیز پشت پا میزنم، به خودم هم پشتِ پا میزنم و می افتم تووی جوب و به خودم میخندم و همانجا تووی جوب به رستگاری میرسم و به خودم یک نخ سیگار هدیه میکنم
این عینک هم به من نمی آید، من از اول قرار نبود عینکی باشم، هر چه دیدنی بود قرار بود بدون عینک ببینم، حالا من عینک به چشم، از همه ی این خیابان ها فقط تنهایی میبینم
من و ریشم به این روزگار نمی آییم، مینشینم کنج یک کافه یک استکان چایِ دم کرده ی تریاکی دور دستانم میگیرم و سیگار هم که میسوزد و من انتظار باز شدن در را هم نمیکشم

۵/۱۷/۱۳۹۱

یک داستان نصفه نیمه برای صندلیِ بغلی


کارم از خیلی چیزها گذشته است، از آخرین باری که وسط خیابان ماندم و جار زدم دو سه عُمری میگذرد، حالا رد کرده ام... رد کرده ام و نشسته ام روی آخرین صندلی اتوبوس طرف مردان، این مسیر لعنتی هزار تا ایستگاه دارد، هزار نفر می آیند توویش و هزار نفر گم میشوند، چند نفری لای دست و پا خفه میشوند، له میشوند، گریه میکنند، تنها تر میشوند و نرسیده به ایستگاهشان پیر میشوند... بغل دستی ام یک پیرمرد موسفیدِ بدون سیبیل است، این پیرمردها چرا سبیل نمیگذارند؟! به شانه اش میزنم، نگاهم میکند، میگویم میخواهی بدانی چرا موهایم سفید نیست، ولی قدرِ تو پیر شده ام؟! نمیفهمد، برایش از اول میگویم، از روزی که تووی پارک خیلی چیزها فهمیدم و بعدش رفتم با بغض در خانه ام را باز کردم، قبض گاز را برداشتم و نشستم سیگار دود کردم و قبض گاز هِی کنتور می انداخت... پیرمرد گوش داد و بلند شد از اتوبوس رفت بیرون، ایستگاهش سر رسیده بود... مَردی با یک پیراهن سیاه سوار شد و جای پیرمرد نشست،  روی صورتش عرق و خاک نشسته بود، بدون اینکه نگاهم کند برایش از ساقی الکل گفتم، از کسی که دلش میسوخت ولی سی هزار تومان میگرفت تا یک شیشه ودکای تقلبی بفروشد تا که من شب را بتوانم بخوابم، برایش گفتم که پیراهن سیاه را میشناسم، میدانم بعد از دست دادن، سیاه میپوشی و از دست میروی، میگوید هوا خیلی گرم است و بغض میکند و در ایستگاه بعدی پیاده میشود... پسر یازده دوازده ساله ای با کیف خاکیِ مدرسه اش کنارم مینشیند، صورتش سرخ شده است، بعد مدرسه دعوا کرده است، برایش میگویم: زود پیر نشو دایی، دعوا کن، تا جایی که میتوانی دعوا کن... سرش را پایین می اندازد و دو ایستگاه بعدی پیاده میشود، از پشت صدای جیغ و داد زنها می آید، زنها وقتی دلشان بگیرد تووی اتوبوس جیغ میکشند، وقتی خیلی دلشان بگیرد میروند تووی دستشویی و گریه میکنند... سَرم را پشت برمیگردانم و به خانمی که میله را سفت چسبیده است که روی ترمزهای اتوبوس به در و دیوار نخورد میگویم: خانُم، من از یک شب به بعد گریه نکرده ام، نتوانستم، دلتان گرفت، به جای من یک دل سیر گریه کنید، بعد بروید دوباره آرایش کنید... میفهمد حالم درست نیست و ایستگاه بعدی پیاده میشود تا برود تووی دستشویی و یک دل سیر جای من گریه کند

ایستگاه ها دارند تمام میشوند... راننده داد و هوار راه انداخته که پولِ اتوبوس را بدهید و در نروید... میروم جلو پولَم را میدهم، به راننده میگویم: آی راننده، اتوبوست را ببر به آخر دنیا، اتوبوست پُر باشد، آنجا فریدون فروغی گوش کنید و دیگر به شهر برنگردید، همانجا بمانید و جای من را خالی کنید
...دو ایستگاه زودتر پیاده میشوم، بقیه راه را با سنگفرش ها میگذرانم... دو سه سالی پیرتر به خانه برمیگردم

۵/۱۲/۱۳۹۱

قصه‌ی احمد



از احمد که میشنیدم تووی مغزم کسی های های گریه میکرد، میگفتند یک روزی خودش را گم کرده است و مینشیند تووی کافه برای خودش پایان مینویسند و هر روز کم تر میشود... میگفتند سیگار که میکشد یادِ مرسو، نقش اولِ بیگانه ی کافکا می افتی... مثلن مرسو بی سر و صدا آدم کشت و احمد یک روز بی سرو صدا رفت تووی خودش
خیلی وقت بود که حرفِ احمد بود، حرف سقوط احمد بود و خود احمد نبود، حتمن مثلن یک گوشه ی دنجی، تووی یک کوچه ای پیدا کرده بود و میرفت آنجا سیگار میکشید و هر لحظه بیشتر میپاشید روی زمین... پاشیده شدن آدمها، حتی شنیدنش آدم را بی هوا میکند، بی هوایی یعنی وقتی تنهایی و یک آهنگِ غم انگیزی گوش میدهی، حال و روز خودت را نفهمی... یک جوری خفه شوی که تووی خانه طاقت نیاوری و بروی دنبال احمد، احمد را پیدا کنی و سفت بغلش کنی و بگویی: احمدِ خسته، خسته ام، صدایت بگیرد و دوباره بگویی: خسته ام
پریروز تووی ایستگاه اتوبوس یک لحظه حس کردم احمد شده ام، نشستم روی نیمکت ایستگاه و هدفون را کردم تووی گوشم و یک سیگار روشن کردم، آدمهای کنارم از من فاصله گرفتند، این فاصله را من دیدم، احمد هم حتمن دید... تا شب همان جا نشستم و خط های اتوبوس واحد را میشمردم، مثلن میدانم خط شصت و چهار میرود و میرسد به انتها، انتها را که با اتوبوس نمیروند... کسی سوار این خط نمیشد... آخر شب که تشنه ام شد فهمیدم یک شبی احمد روی این نیمکت نشسته است و تشنه اش شده و گذاشته رفته، از همان روز هم فقط در موردش قصه گفته اند، حتی گفته اند که مُرده
بلند شدم و رفتم تووی کافه خراب شدم، دم دمهای بستن کافه بود که رفتم، دو سه نفر خراب دیگر هم آنجا بودند، نشستم روی میز و کافه چی آمد، یک لیوان آب خواستم و کمی تنهایی، لیوان آب را آورد گذاشت روی میز و گفت: یادش بخیر، جای احمد نشستی

پیچ آخر

 سر ظهری سر پیچ آخر خیابان مانده بودم، انتظار کسی را نمیکشیدم ، انگاری بعد از آن پیچ دیگر آخر دنیاست، تکیه داده بودم به صندوق عقب یک پیکان و دستهایم تووی جیبم بود و به پیچ آخر نگاه میکردم... گم شدن که شاخ و دم ندارد، مثلن میشود بین پیچ آخرِ خیابان کوثر و خیابان آخر دنیا تووی یک ثانیه گم و شد دیگر برنگشت... چشمهایم داد میزدند که: لعنتی ها، من تمام برکه ها را گریسته ام... پاهایم نفس های آخر را میزدند و میخواندند: ای امان... امان... من تمام جاده ها را گذرانیده ام و دستهایم تووی جبیم 
زمزمه میکردند: من یک تنهایی ای ساخته ام قد یک جیب شلوار جین
تنهایی از روزی شروع میشود که سعی میکنی جبر جغرافیایی را نفهمی، ولی سرت را می اندازی پایین و کلمه به کلمه اش تووی مغزت مثل یک ویروس پخش میشود و یک لحظه به خودت می آیی میبینی که پشتت خالی شده است... های از این پشت های خالی... آدمها پشتشان که خالی شود یک جور بی امانی دق میکنند، این پشت ها برای این است که کسی بزند روی شانه ات و بگوید که : میبینمت، دارَمت... بسه... رفیق... زندگی اینطور نیست، دروغ بگوید که زندگی اینطور نیست، ولی دستش را از شانه ام بر ندارد
پشتت که خالی باشد، از زندگی فقط ترسش را میفهمی، نبودن را میفهمی و انتظار هیچ چیزی تووی سرت تو را خواب نمیکند
همینطور که به پیکان خاکی تکیه داده بودم و دستهایم تووی جیبم بود و چشم و پایم شعر میخواندند، کسی را دیدم که قوزش اندازه یک یک جای خالی پشت بود، از آخر دنیا برمیگشت و سر پیچ رفت تووی سوپری و چهار پَر کالباس خرید و وقتی بیرون آمد  دوباره برگشت و نگاهی به پیچ آخر دنیا انداخت و رفت دنبال بدبختیش 

۵/۰۹/۱۳۹۱

آستین های پیراهنِ بدریخت یک آدم بدریخت

هوای اتاق پر از خفگی و بوی سیگار مانده است، بوی سیگار مانده یعنی یک شب بد، یعنی یک کتاب ناتمام و بیخوابی، یعنی اول صبح بدبختی تووی خیابان و چشمهایی که همه چیز را تصویر آهسته می بیند، یعنی تنهایی... پیراهن چهار خانه ی بدرنگ تووی دستم، نشسته ام لبه ی تخت و میخواهم که این پیراهن را بپوشم و بروم سراغ بدبختیم، هر روز این کار تکرار میشود، نشسته ام لبه ی تخت و با اکراه میخواهم پیراهنم را تنم کنم، یک آستین را به سختی میکنم تووی دست چپم و دست از پوشیدن بر میدارم، بقیه اش را میگذرام برای بعد، یک سیگار از کنار تخت برمیدارم و نگاهش میکنم، کمی مچاله شده است، منتظر سوختن است، آدمها خیلی شبیه سیگارند، اول کمی مچاله میشوند، بعد که افتادند کناری هر لحظه منتظر سوختن می ماند... سیگار را میگذرام گوشه ی لبم و فندک را میگیرم سرش و با دست پرده میشوم برای شعله، این عادت از سرم نیافته، عادت روزهایی که چلّه ی زمستان تووی پارک سیگاری شدم و باد می آمد... حالا سیگاری هستم و باد نمی آید... صدای سوختن توتون سیگار به گوشم میرسد و فندک را پرت میکنم پایین و یک کام عمیق میگیرم و میدهم پایین
از دیشب تا خود همین لحظه ی لعنتی چهره ی سرباز صفری که دیشب سر چار دیدم تووی ذهنم مانده، سربازی که یک سوت بهش داده بودند و ولش کرده بودند برود سر چار راه بماند و دقایقش را رج بزند... سرباز هم مات و مبهوت ماشین ها را نگاه میکرد و حسرت یک نخ سیگار تووی دلش بود... سوتش را این دست و آن دست میکرد و تووی بوق بی امان ماشین ها هی خُرد میشد، هی تمام میشد و من آنور خیابان جایش سیگار میکشیدم، جایش درد میکشیدم... جایش تنهاتر میشدم
فکر آستین دیگری که باید بکنم تنم هر لحظه عذابم می داد، من یک جور عذاب آوری پیراهن میپوشم، موقع پوشیدن سه چهار بار پشیمان میشوم و دوباره به زندگی برمیگردم...  به آینه نگاه میکنم میبینم که چطور بی ریخت و قیافه شده ام، هیچ وقت اینطور از ریخت و قیافه نیافتاده بودم، آنموقعی که آس زدم و بریدند تا العان همینطور بی ریخت و قیافه مانده ام و هیچ تلاشی نمیکنم، فقط میمانم زل میزنم تووی آینه، هی بغضم میگیرد، هی موهایم را میدهم جاهای خالی و هی پیرتر میشوم
سیگارم به فیلتر رسیده است، یک کام از فیلتر میگیرم و تووی زیر سیگاری یک جای خالی پیدا میکنم و خاموشش میکنم... حالا  من هستم و یک آستین و این لبه ی تخت که همه ی فکرهایم را مشغول کرده است، مشغول رفتن، نرفتن... لبه ی تخت برای فکر  کردن است، جایی که میخواهی ادامه بدهی یا که تمام کنی، همه ی خودکشی های دنیا بایستی روی لبه ی تخت اتفاق افتاده باشد... همه ی رفتن های دنیا، همه که به جایی نرسیده اند یک روزی لبه ی همین تخت وا داده اند
از پیش سرباز صفر تا خانه ام یعنی خیلی کیلومتر پیاده، یعنی خیلی کیلومتر تنهایی، یعنی خیلی پاکت سیگار... یعنی کسی که در خانه را باز کرده و آمده افتاده روی تخت آدم خسته تری از شده است... قد یک سرباز صفر سوت به دست خسته
با پیراهنی که یک آستینش را پوشیده ام، یک آستینش روی هوا مانده، شبیه کسانی که یک دست خود را در جنگ از دست داده اند، جنگی که با تمام وجود باخته اند روی تخت دراز میکشم
...وا میدهم





ای مرد بی اساس

آدم که حوصله اش نکشد همه ی خودش را خلاصه میکند، حرفهایش،  خوابش، آدمهایی که هر روز به آنها سلام میکند، زندگیش،  همه خلاصه میشوند...   میگفتند که کسی از تووی آدم خبر ندارد، اینکه چه میشود که یک نفر یکهو میرود از همه چیز استعفا میدهد، ریش میگذراد و شروع میکند به ترک کردن خودش... اما همه میدانستند یک چیزهایی، تووی آدم تغییر میکند و به طور غم انگیزی آدم  را می اندازد گوشه ی زندگی و یک بطری آب معدنی کوچک دستش میدهد و میگوید که از این روز به بعد دستهای تو فقط سیگار میبیند و آب معدنی کوچک، نه قرار است چیزی را به دست بیاوری نه از دست بدهی... فقط روز به روز باید حوصله ات را کم کنی، آنقدر که حوصله ی خودت را هم نداشته باشی و زیر خودت را خالی کنی، به خودت دروغ بگویی که خوابت می آید تا فکر نکنی، که نه میشود اندکی خوابید، نه میشود اندکی فکر نکرد... فقط هر روز، هر روز، میروی مسواک به دست خودت را، ریشت را، چین های پیشانیت را تووی آینه ی دستشویی نگاه میکنی و زل میزنی تووی چشمهای بی حوصله ی خودت و میخوانی: ای مرد بی اساس... ای مرد بی اساس... آنوقت میروی بطری آب معدنی کوچک را بر میداری و میروی... میروی تا این ته مانده ی حوصله ات هم از کف برود و تو بمانی و آخرِ راه... اصلن این خرج حوصله ها را میکنی که بروی سراغ همان آخرِ راه... ای داد از این آخرِ راه های الکی... ای داد
سر شبی یک نفر می آمد زیر پنجره، آدمهایی که زیر پنجره ی خانه های ته کوچه می مانند یک مرگیشان است، یک چیزهایی  توویشان تکانِ بدی خورده و آمده اند خودشان را با تکیه دادن به دیوار و یک نخ سیگار خالی کنند،  چند شب که آمد و رفت و هر روز چند ته سیگار له شده پای پنجره اول صبح همه ی آدمها را خراب میکرد... دوره ی دیوار نویسها به سر آمده بود، اما یک ماژیک از جیب بغلش در آورد و روی دیوار نوشت: من به تمامی آدمهای این شهر، یک خداحافظی بدهکار میشوم... آنکه میرسد دستت، صاف کن
...و حالا من مانده ام و یک بدهکاری بزرگ، بدهکاری ای که هیچ کس حوصله ی وصول آن را ندارد

۵/۰۸/۱۳۹۱

کسی که یک شب حواسش پرت شد و فردایش مَشتی محل شده بود

 گم شدن آدمها  خیلی بی سر وصدا اتفاق می افتد... آدم غریب به راحتی آب خوردن گم میشود، اصلن غریبی یعنی گم شدن... از گم شده های زیادی گذشتم، آنها که میخواستند روزی بروند ولی میانه های رفتنشان گم شدند، آنهایی که پای ماندنشان هر روز گم تر شدند، جوری که خودشان  آدرسی از خودشان نداشته باشند
همه‌شان یک دقیقه که ساکت میشدند زل میزدند به تابلوی خیابان ها و بهت زده هر دقیقه دور خودشان را بیشتر خط میکشیدند
آدمهای غریب، وقتی که شروع میکنند به گم شدن نه از خودشان خبری میشود، نه کسی عکسی ازآنها به روزنامه های کثیر الانتشار میدهد... جوری خودشان را گم و گور میکنند که ردی از خودشان هم نماند
یک شب غریبه ای در شهر که روی تراس خانه اش سیگار میکشید و خیابان های تاریک و خلوت شهر را نگاه میکرد شروع کرد به گم شدن... سیگارش را تمام کرد و سازش را انداخت روی کولَش و گذاشت رفت... به خودش که آمد، دید که روز شده و تووی یک خیابان غریبه دارد برای خودش سیگار میکشد و هی راه می رود... هی برمیگردد... حالا سالها پیر شده بود و شده بود مَشتی محل... یک بساط کوچک برای خودش دست و پا کرده بود و برای رهگذران محل تار میزد، سیگار میفروخت و هر روز گم تر میشد

لبخندی که نمیچسبد


هر روز آدمها با یک لبخندی از پیاده رو ی یک خیابانی که اصلن به خصوص نیست رد میشوند، لبخند های نه برای همدیگر، لبخندهایی برای طراحی لب ها، لب ها جوری حالت دارند که لبخند بهشان می آید؛ مثل یک نخ بهمن سوییسی که به لای انگشتها میاید یا شال زرد روی دوش خانمها که بهشان می آید

هر روز میگذرد و این لبخند ها عوض نمیشوند، فقط چین کنار لبها از زیر بینی شروع میشود تا زیر لب هایت و هر روز این چین ها برایت آوای هعی  روزگار هعی روزگار میخوانند .
و راست است؛ آدمها همشان پیر میشوند، ولی پیر شدن در تنهایی یکهویی خودش را نشان میدهد؛ مثلن کسی بود که سیگارش را نرسیده به کافه خاموش کرد و ماند تا ته سیگار را زیر پایش له کند؛ هی له کرد هی له کرد و ناگهان وقتی وارد کافه شد موهایش سفید بودند؛ حالا چین ها به کنار؛ از آن روز لعنتی به بعد تارهای موی سفیدش هم دانه دانه؛ موزون؛ هعی روزگار هعی روزگار ناله کنان سقوط آزاد میکردند از سرش به چاه حمام
 آدمها با این لبخندها؛ خیلی وقت است که هیچ چیز بهشان نچسبیده است؛ حتی همین لبخند 
فقط هی لبخند میزنند و راه میروند و تکه سنگی را با پایشان لگد میزنند و میروند و به یک جایی میرسند که مینشینند روی یک نیمکت سبز؛ نصفه شبی 
...برای خودشان هعی روزگار هعی روزگار میخوانند

با احتیاط از روی پل عبور نکنید


آدمها روی پیشانیشان نشانه دارند، نشانه ای که نشان میدهد روزگار چه بر سر آنها آورده... چطور چپ و راست شده اند که حالا تووی خیابان لهی بقیه آدمها گم میشوند... مثلن کسی ته کافه برای خودش شاملو میخواند، سرش را بالا آورد و یک نگاه با لبخند به دور تا دور کافه انداخت... نشانی پیشانیش حرف دیگری جای لبخند میزد؛ نشانی نعره میزد که چنار کوچه شاهد است؛ من سالها پیش یک بار مرده ام و تا الان مردنم طول کشیده... این لبخند را هم از همان مردن برایم یادگاری مانده...

حواسم رفت سر پل عابر پیاده؛ همانهایی که نصفه شبی چند دقیقه ای میمانی و سرت را تاب میدهی به بیرون آن و ماشین های زیر پایت را نگاه میکنی... به مقصدشان؛ سرعتشان، به بی مقصدی خودت، به سکون خودت فکر میکنی و یکهو مینشینی کف پل و میزنی زیر آواز... برای تنهایی خودت آنقدر میخوانی تا سرفه امانت ندهد و باز هم جمع میکنی میروی سر بیغوله ی خودت...
نشانی روی پیشانی آقای ته کافه ایه با لبخند را می دیدم و سرم را بردم سمت دیوار... یک دیوار سفت با کاغذ دیواری قهوه ای؛ میدانید چه میگویم... که این دیوار های کافه چطور هم صحبتتان میشوند... سرم را تکیه دادم به دیوار و یک پک به سیگارم زدم... آنقدر عمیق که بنشینم یک نشانی بکشم... یک .نشانی بکشم اندازه ی تمام تنهایی آدم هایی که خیلی وقت است روزگار دورشان انداخته... یک نشانی بدریخت روی پیشانیم
.ساعت به نصفه شب نزدیک میشد... به وقت رفتن روی پل عابر پیاده

جا مانده

اوایل مُرداد کسی سر خیابان داستانِ "مردی که روزگاری می خندید" را ساز میزد، مردُم تووی کلاهش سکه می انداختند و دست می زدند و می خندیدند.
...تا که باران گرفت