۵/۰۹/۱۳۹۱

آستین های پیراهنِ بدریخت یک آدم بدریخت

هوای اتاق پر از خفگی و بوی سیگار مانده است، بوی سیگار مانده یعنی یک شب بد، یعنی یک کتاب ناتمام و بیخوابی، یعنی اول صبح بدبختی تووی خیابان و چشمهایی که همه چیز را تصویر آهسته می بیند، یعنی تنهایی... پیراهن چهار خانه ی بدرنگ تووی دستم، نشسته ام لبه ی تخت و میخواهم که این پیراهن را بپوشم و بروم سراغ بدبختیم، هر روز این کار تکرار میشود، نشسته ام لبه ی تخت و با اکراه میخواهم پیراهنم را تنم کنم، یک آستین را به سختی میکنم تووی دست چپم و دست از پوشیدن بر میدارم، بقیه اش را میگذرام برای بعد، یک سیگار از کنار تخت برمیدارم و نگاهش میکنم، کمی مچاله شده است، منتظر سوختن است، آدمها خیلی شبیه سیگارند، اول کمی مچاله میشوند، بعد که افتادند کناری هر لحظه منتظر سوختن می ماند... سیگار را میگذرام گوشه ی لبم و فندک را میگیرم سرش و با دست پرده میشوم برای شعله، این عادت از سرم نیافته، عادت روزهایی که چلّه ی زمستان تووی پارک سیگاری شدم و باد می آمد... حالا سیگاری هستم و باد نمی آید... صدای سوختن توتون سیگار به گوشم میرسد و فندک را پرت میکنم پایین و یک کام عمیق میگیرم و میدهم پایین
از دیشب تا خود همین لحظه ی لعنتی چهره ی سرباز صفری که دیشب سر چار دیدم تووی ذهنم مانده، سربازی که یک سوت بهش داده بودند و ولش کرده بودند برود سر چار راه بماند و دقایقش را رج بزند... سرباز هم مات و مبهوت ماشین ها را نگاه میکرد و حسرت یک نخ سیگار تووی دلش بود... سوتش را این دست و آن دست میکرد و تووی بوق بی امان ماشین ها هی خُرد میشد، هی تمام میشد و من آنور خیابان جایش سیگار میکشیدم، جایش درد میکشیدم... جایش تنهاتر میشدم
فکر آستین دیگری که باید بکنم تنم هر لحظه عذابم می داد، من یک جور عذاب آوری پیراهن میپوشم، موقع پوشیدن سه چهار بار پشیمان میشوم و دوباره به زندگی برمیگردم...  به آینه نگاه میکنم میبینم که چطور بی ریخت و قیافه شده ام، هیچ وقت اینطور از ریخت و قیافه نیافتاده بودم، آنموقعی که آس زدم و بریدند تا العان همینطور بی ریخت و قیافه مانده ام و هیچ تلاشی نمیکنم، فقط میمانم زل میزنم تووی آینه، هی بغضم میگیرد، هی موهایم را میدهم جاهای خالی و هی پیرتر میشوم
سیگارم به فیلتر رسیده است، یک کام از فیلتر میگیرم و تووی زیر سیگاری یک جای خالی پیدا میکنم و خاموشش میکنم... حالا  من هستم و یک آستین و این لبه ی تخت که همه ی فکرهایم را مشغول کرده است، مشغول رفتن، نرفتن... لبه ی تخت برای فکر  کردن است، جایی که میخواهی ادامه بدهی یا که تمام کنی، همه ی خودکشی های دنیا بایستی روی لبه ی تخت اتفاق افتاده باشد... همه ی رفتن های دنیا، همه که به جایی نرسیده اند یک روزی لبه ی همین تخت وا داده اند
از پیش سرباز صفر تا خانه ام یعنی خیلی کیلومتر پیاده، یعنی خیلی کیلومتر تنهایی، یعنی خیلی پاکت سیگار... یعنی کسی که در خانه را باز کرده و آمده افتاده روی تخت آدم خسته تری از شده است... قد یک سرباز صفر سوت به دست خسته
با پیراهنی که یک آستینش را پوشیده ام، یک آستینش روی هوا مانده، شبیه کسانی که یک دست خود را در جنگ از دست داده اند، جنگی که با تمام وجود باخته اند روی تخت دراز میکشم
...وا میدهم





ای مرد بی اساس

آدم که حوصله اش نکشد همه ی خودش را خلاصه میکند، حرفهایش،  خوابش، آدمهایی که هر روز به آنها سلام میکند، زندگیش،  همه خلاصه میشوند...   میگفتند که کسی از تووی آدم خبر ندارد، اینکه چه میشود که یک نفر یکهو میرود از همه چیز استعفا میدهد، ریش میگذراد و شروع میکند به ترک کردن خودش... اما همه میدانستند یک چیزهایی، تووی آدم تغییر میکند و به طور غم انگیزی آدم  را می اندازد گوشه ی زندگی و یک بطری آب معدنی کوچک دستش میدهد و میگوید که از این روز به بعد دستهای تو فقط سیگار میبیند و آب معدنی کوچک، نه قرار است چیزی را به دست بیاوری نه از دست بدهی... فقط روز به روز باید حوصله ات را کم کنی، آنقدر که حوصله ی خودت را هم نداشته باشی و زیر خودت را خالی کنی، به خودت دروغ بگویی که خوابت می آید تا فکر نکنی، که نه میشود اندکی خوابید، نه میشود اندکی فکر نکرد... فقط هر روز، هر روز، میروی مسواک به دست خودت را، ریشت را، چین های پیشانیت را تووی آینه ی دستشویی نگاه میکنی و زل میزنی تووی چشمهای بی حوصله ی خودت و میخوانی: ای مرد بی اساس... ای مرد بی اساس... آنوقت میروی بطری آب معدنی کوچک را بر میداری و میروی... میروی تا این ته مانده ی حوصله ات هم از کف برود و تو بمانی و آخرِ راه... اصلن این خرج حوصله ها را میکنی که بروی سراغ همان آخرِ راه... ای داد از این آخرِ راه های الکی... ای داد
سر شبی یک نفر می آمد زیر پنجره، آدمهایی که زیر پنجره ی خانه های ته کوچه می مانند یک مرگیشان است، یک چیزهایی  توویشان تکانِ بدی خورده و آمده اند خودشان را با تکیه دادن به دیوار و یک نخ سیگار خالی کنند،  چند شب که آمد و رفت و هر روز چند ته سیگار له شده پای پنجره اول صبح همه ی آدمها را خراب میکرد... دوره ی دیوار نویسها به سر آمده بود، اما یک ماژیک از جیب بغلش در آورد و روی دیوار نوشت: من به تمامی آدمهای این شهر، یک خداحافظی بدهکار میشوم... آنکه میرسد دستت، صاف کن
...و حالا من مانده ام و یک بدهکاری بزرگ، بدهکاری ای که هیچ کس حوصله ی وصول آن را ندارد

۵/۰۸/۱۳۹۱

کسی که یک شب حواسش پرت شد و فردایش مَشتی محل شده بود

 گم شدن آدمها  خیلی بی سر وصدا اتفاق می افتد... آدم غریب به راحتی آب خوردن گم میشود، اصلن غریبی یعنی گم شدن... از گم شده های زیادی گذشتم، آنها که میخواستند روزی بروند ولی میانه های رفتنشان گم شدند، آنهایی که پای ماندنشان هر روز گم تر شدند، جوری که خودشان  آدرسی از خودشان نداشته باشند
همه‌شان یک دقیقه که ساکت میشدند زل میزدند به تابلوی خیابان ها و بهت زده هر دقیقه دور خودشان را بیشتر خط میکشیدند
آدمهای غریب، وقتی که شروع میکنند به گم شدن نه از خودشان خبری میشود، نه کسی عکسی ازآنها به روزنامه های کثیر الانتشار میدهد... جوری خودشان را گم و گور میکنند که ردی از خودشان هم نماند
یک شب غریبه ای در شهر که روی تراس خانه اش سیگار میکشید و خیابان های تاریک و خلوت شهر را نگاه میکرد شروع کرد به گم شدن... سیگارش را تمام کرد و سازش را انداخت روی کولَش و گذاشت رفت... به خودش که آمد، دید که روز شده و تووی یک خیابان غریبه دارد برای خودش سیگار میکشد و هی راه می رود... هی برمیگردد... حالا سالها پیر شده بود و شده بود مَشتی محل... یک بساط کوچک برای خودش دست و پا کرده بود و برای رهگذران محل تار میزد، سیگار میفروخت و هر روز گم تر میشد

لبخندی که نمیچسبد


هر روز آدمها با یک لبخندی از پیاده رو ی یک خیابانی که اصلن به خصوص نیست رد میشوند، لبخند های نه برای همدیگر، لبخندهایی برای طراحی لب ها، لب ها جوری حالت دارند که لبخند بهشان می آید؛ مثل یک نخ بهمن سوییسی که به لای انگشتها میاید یا شال زرد روی دوش خانمها که بهشان می آید

هر روز میگذرد و این لبخند ها عوض نمیشوند، فقط چین کنار لبها از زیر بینی شروع میشود تا زیر لب هایت و هر روز این چین ها برایت آوای هعی  روزگار هعی روزگار میخوانند .
و راست است؛ آدمها همشان پیر میشوند، ولی پیر شدن در تنهایی یکهویی خودش را نشان میدهد؛ مثلن کسی بود که سیگارش را نرسیده به کافه خاموش کرد و ماند تا ته سیگار را زیر پایش له کند؛ هی له کرد هی له کرد و ناگهان وقتی وارد کافه شد موهایش سفید بودند؛ حالا چین ها به کنار؛ از آن روز لعنتی به بعد تارهای موی سفیدش هم دانه دانه؛ موزون؛ هعی روزگار هعی روزگار ناله کنان سقوط آزاد میکردند از سرش به چاه حمام
 آدمها با این لبخندها؛ خیلی وقت است که هیچ چیز بهشان نچسبیده است؛ حتی همین لبخند 
فقط هی لبخند میزنند و راه میروند و تکه سنگی را با پایشان لگد میزنند و میروند و به یک جایی میرسند که مینشینند روی یک نیمکت سبز؛ نصفه شبی 
...برای خودشان هعی روزگار هعی روزگار میخوانند

با احتیاط از روی پل عبور نکنید


آدمها روی پیشانیشان نشانه دارند، نشانه ای که نشان میدهد روزگار چه بر سر آنها آورده... چطور چپ و راست شده اند که حالا تووی خیابان لهی بقیه آدمها گم میشوند... مثلن کسی ته کافه برای خودش شاملو میخواند، سرش را بالا آورد و یک نگاه با لبخند به دور تا دور کافه انداخت... نشانی پیشانیش حرف دیگری جای لبخند میزد؛ نشانی نعره میزد که چنار کوچه شاهد است؛ من سالها پیش یک بار مرده ام و تا الان مردنم طول کشیده... این لبخند را هم از همان مردن برایم یادگاری مانده...

حواسم رفت سر پل عابر پیاده؛ همانهایی که نصفه شبی چند دقیقه ای میمانی و سرت را تاب میدهی به بیرون آن و ماشین های زیر پایت را نگاه میکنی... به مقصدشان؛ سرعتشان، به بی مقصدی خودت، به سکون خودت فکر میکنی و یکهو مینشینی کف پل و میزنی زیر آواز... برای تنهایی خودت آنقدر میخوانی تا سرفه امانت ندهد و باز هم جمع میکنی میروی سر بیغوله ی خودت...
نشانی روی پیشانی آقای ته کافه ایه با لبخند را می دیدم و سرم را بردم سمت دیوار... یک دیوار سفت با کاغذ دیواری قهوه ای؛ میدانید چه میگویم... که این دیوار های کافه چطور هم صحبتتان میشوند... سرم را تکیه دادم به دیوار و یک پک به سیگارم زدم... آنقدر عمیق که بنشینم یک نشانی بکشم... یک .نشانی بکشم اندازه ی تمام تنهایی آدم هایی که خیلی وقت است روزگار دورشان انداخته... یک نشانی بدریخت روی پیشانیم
.ساعت به نصفه شب نزدیک میشد... به وقت رفتن روی پل عابر پیاده

جا مانده

اوایل مُرداد کسی سر خیابان داستانِ "مردی که روزگاری می خندید" را ساز میزد، مردُم تووی کلاهش سکه می انداختند و دست می زدند و می خندیدند.
...تا که باران گرفت