۷/۰۵/۱۳۹۱

یک دنیای عوضی

جایِ همه چیز عوض شده بود، سردردِ نیمه شب شیفتش را سر ظهر برداشته بود. جای دستهایم روی همه چیز میماند و همه ی موزاییک های شهر جای پای آدمها را حفظ میکردند. پراید بارِ چند میلیون تُنی به روستا میبرد و آفتاب هم جایش را با ابرها عوض کرده بود. آدمها نگاهشان را به آسمان دوخته بودند و در انتظارِ چیزی از پشتِ ابرها، میخندیدند. چای های تریایِ پشتِ تیاتر هم رنگ نداشتند و شیرین بودند. انگاری تووی قوری جایِ چایِ خشک، یک کیلو قند ریخته باشند و چند نفر چشمشان به بخارِ قوری باشد و منتظرِ به عمل آمدنِ چای باشند. بچه های سه چهار ساله در پارک تمرینِ تنهایی میکردند و هرکدامشان سوا سوا توپشان را بالا می انداختند و هر لحظه منتظر بودند تا به زمین برنگردد. جوبِ آب به جایِ آب کثیف، خوناب را از بالای شهر به پایین شهر میبرد. پل های عابر پیاده پُر بود از آدمهایی که میخواستند بیایند و یک عمر در آنجا زندگی کنند
شهر را آدمهایِ سکه به دست پُر کرده بودند و هرکدامشان میخواستند تووی هر سوراخی که پیدا میکنند سکه بیاندازند. سکه های پنج تومانی، ده تومانی و بیست و پنج تومانی. سردرد داشت از گوشهایم بیرون میزد و کله ام را یه وری گرفتم تا سردردم روی کفِ آسفالت نپاشد. آدمها با سرِ بالا انگاری در زبانشان دنبالِ دعایی بودند تا وردگویان برایشان چیزی برسد
تا شب باران نبارید .

۷/۰۴/۱۳۹۱

جایِ خالیِ یک آدم در خانه اش


آدم بایستی جراتش را جمع کند تووی قوطی؛ درش را هم ببند و بگذارد روی میز؛ کنارِ نرگسِ خشکیده؛ یک سررسیدِ سالِ هفتاد و هفت-هشت باز کند و تا صفحه ی آخرِ آن، بدهکاریهایش را بنویسند
آخرش هم از خودش انصراف بدهد و برود لایِ دو دیوارِ منتهی به حمام پنهان شود 

۶/۱۶/۱۳۹۱

چه حکایتِ غریبی ست زندگی برای آنکه کهنه شده


این روزها شبیه یک اسکناسِ تا شده و بدونِ گوشه ی پانصد تومانی شده ام، اسکناسی که نم گرفته و رویش آنقدر چرکِ دست نشسته است که فقط از رنگش معلوم میشود که طرف یک پانصد تومانی است، برای آدمها صرف ندارد که وقتشان را بگیرند که ببیند گوشه دارد یا نه... فقط میگیرند و می کنند تووی جیبشان که وقتی سوار تاکسی شده اند پولِ خوردشان جور باشد که بیاندازند به راننده یا وقتی از جلوی صندوق صدقات رد شدند بیاندازند تووی صندوق یا که خرجِ نانِ شبِ آکاردئون زنِ محله باشد
مادربزرگم به چشم خوردن اعتقاد داشت، همیشه برایمان اسپند دود میداد، تخمِ مرغ میشکست، دعا میکرد و به هزار امام و امامزاده متوسل میشد که کسی چشممان نزند... ترسی که از چشم خوردن داشت از مرگ نداشت، چادرِ مشکی گل گلی اش را روی سرش جا به جا میکرد و برایمان دعای خیر میکرد و به کسی که قرار بود ما را چشم بزند نفرین میفرستاد، این روزها باید خودم را تا کنم، برسانم به قبرستان، گوشه ی قبرش دو زانو بنشینم و بگویم: دیدی؟! دیدی کسی ما را چشم نزد؟! یک عمر پیر شدیم و کسی حتی ما را ندید، چه برسد چشم بزند مادربزرگ، دلِ شما بزرگ بود... بغضم را قورت بدهم و بگویم این دنیا ما را چشم نزدند، فقط زدند تووی سَرمان... آنقدر زدند که دو زانو کنارِ قبرت برای خودم فاتحه میخوانم


پانصد تومان سه نخ سیگار میشود، بروم خودم را بدهم به سیگار فروش بغلِ قبرستان، خدا کند پانصد تومانیِ از وسط هزار تا شده قبول کند