۹/۰۶/۱۳۹۱

تدفین یک نفره


به همه ی آنهایی که یک روزی "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" را شنیده اند و خواهند شنید

زندگی؟ آری زندگی میکنم اما هر روزش را میفروشم

شنیدن آدم را کنجکاو میکند؛ راهروهای سرد؛ اتاق های انتظار و مطب دکتر جاهای عجیبی برای شنیدن آدمهای غریبه ایست که سعی میکنند صدایشان را کسی نشنود. 
در اتاق انتظار ارشاد بیشتر کلمه هایی که قطار میشوند اینها هستند: "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" این کلمه ها اگر به دنبال هم بیایند میتوانند هر کسی را از پا در آورد؛ کمرش را خمیده کند و با پرونده ای زیر بغل برود؛ آنقدر برود که گم شود... گوشم به این کلمه ها حساس شده است؛ دیگر سعی نمیکردم ادامه اش را گوش کنم چون در اداره ای که حق دارد به تو بگوید چه بگو و چه نگو نمیشود سیگار کشید که شنیدن ادامه اش سیگار میخواهد
اینبار قضیه فرق میکرد؛ ماندم تا ببینم در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. گوشم را تیز کردم و صدای بقیه آدمها و قدمهایشان را پس زمینه ی این گفتگو کردم. باز هم جمله ی معروفِ "چاپ نمیشود عزیز؛ مورد دارد" را به وضوح شنیدم. نفسم را قورت دادم؛ از اینجا به بعد ماجرا دیگر تکراری نبود. چشمهایم را بستم و سعی کردم چهره ی کسی را تصور کنم که دارند جلوی چشمش کلمه هایش را میکشند. یکدفعه صدای گرفته ای گوشم را پر کرد. اوایلش را نشنیدم. آخرش با صدای گرفته تری از اولش گفت: "تن میدهم. تن به سانسور میدهم؛ اصلن میبرم همه جای داستان را عوض میکنم. اسمها را هم شما بگویید؛ خواهش میکنم. باز هم سانسور کنید. چاپش کنید..." و دیگر توانایی شنیدن نداشتم. حس میکردم کسی که این را میگوید حالا پیشانیش عرق کرده و دستهایش را سفت به دسته ی صندلی فشار میدهد و به پرچمِ سه رنگِ روی میزِ آقای مسئول نگاه میکند و همه ی جراتش را التماس میکند
بیرون در؛ زیر راه پله ها منتظر ماندم تا بیرون بیاید و چهره اش را ببینم. بعد از پنج دقیقه از اتاق بیرون آمد و از پله ها پایین آمد و مستقیم و با عجله خودش را به پیاده رو انداخت؛ یک پیراهن مردانه تنش بود که انگاری به او گفته بودند که در همچین جاهایی بایستی این لباس ها را بپوشی؛ کوله پشتیش این را میگفت که هیچ دخلی با پیراهن مردانه اش نداشت. تووی کوله پشتی شاید همان داستانی بود که چند دقیقه پیش داشت جان میداد. مثل کارآگاه های معروف دهه ی هشتاد از سیگارم پک آخر را گرفتم و سیگار را زیر پایم له کردم و قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ کردم و راه افتادم. بی اختیار دستهایش به موهایش کشیده میشد و با آستین پیراهنش عرق پیشانیش را خشک میکرد. انگاری کسی را کشته است و زود میخواهد خودش را گم و گور کند. قدمهایش هر لحظه تندتر میشد تا رسید سر خیابان اصلی و منتظر تاکسی شد؛ خودم را به سرعت بهش رساندم و با هم سوار تاکسی شدیم؛ باز هم من عقبش بودم و او روی صندلی جلو آرنجش را لبه ی پنجره تاکسی گذاشته بود و دستش روی صورتش بود. راننده نگاهی به ما انداخت و فهمید که با هم نیستیم. مسیر هر دویمان مستقیم بود. اما معلوم نبود تا کجا مستقیم. ما هر دو آدمهایی بودیم که فقط یک راه مستقیم میخواستیم. آخرش کرایه اش را حساب کرد و نرسیده به پارک پیاده شد. من هم چند متری بالاتر پیاده شدم و هر دویمان از مسیرهای مختلف وارد پارک شدیم. آنقدر تووی خودش بود که متوجه تعقیب من نشده بود. دکمه های پیراهنش را تا نصفه باز کرد و با شیر آب گوشه ی پارک سر و صورتش را شست. خودش هم نمیدانست چرا اینجا؛ وسط یک مسیر مستقیم پیاده شده است. از چند درخت آنطرفتر فقط میتوانستم قدمهایش را ببینم که هرزه گرد دنبال یک نیمکت خالی میگشت. آخرش یک نیمگت پیدا کرد و رویش نشست، سر ظهر بود و پرنده پر نمیزد. فقط من بودم که نگاه میکردم و نویسنده ای بود که دیگر نمیخواست بنویسد. کوله پشتیش را روی پاهایش گذاشت و به کمرش قوس داد و سرش را تووی کوله فرو برد و آرام آرام شانه هایش تکان میخوردند. نگاهی به خودم انداختم و فهمیدم که در گورستانی پا گذاشته ام که مراسم تدفین داستانی است که پدرش میخواهد این مراسم را تنهایی اجرا کند 
سر خیابان منتظر تاکسی شدم؛ طبق معمول یک ماشین قراضه برایم نگه داشت و خودم را روی صندلیِ جلویش انداختم. رادیو اخبار ساعت دو را با آب و تاب فراوان داشت به خورد مردم میداد، راننده حوصله ی نگاه کردن به خیابان را هم حتی نداشت و من داشتم میرفتم به این زندگی تن بدهم