۶/۰۸/۱۳۹۱

آخریها


تهِ صف جای غمگینی‌ست، همه ی ته ها همینجورند، تهِ دنیا، تهِ خط، تهِ سیگار، میزِ تهِ کافه، تهِ عمر
همه ی این ته ها را با هم جمع کنی، میشود یک آدمی که بین راه مانده و سرش را روی کوله اش گذاشته و دیگر نمیخواهد به جایی برود
آدمهای تهِ صف یک نگاهِ عجیبی به اول صف میکنند، همه به چشم یک عقب مانده، جا مانده نگاه میکنند، مثل آدمی که نتوانست... آدمی که کم آورد و رفت تهِ صف. تهِ صفی ها هم هیچ چیز بهشان نمیرسد، فقط دستهایشان تووی جیبشان است و فکر میفهمند خیلی دیر رسیده اند
کسی از پشت سر در گوشم میگوید: آقا شما آخرین نفرین؟!
گلویم را صاف میکنم و میگویم بله... من آخر شدم... دیر رسیدم... بفرمایید، بفرمایید جلوی من

۶/۰۱/۱۳۹۱

قصه‌ی کوچه‌ی‌ کسی که فقط قدم میزد


نامِ خیابان‌ها را از چیزهای جالبی میگیرند، از آدمهای مُرده، از آدمهای قهرمان... هر کسی برای خودش خیابانی دارد... من آدمها را زیاد نمیشناسم، اسمهایشان را از خیابان‌ها دزدیده ام و هر روز پاهایم با من راه می آیند برویم روی جنازه ی یکی از همین خیابان ها و رژه برویم، سیگار بکشیم و خسته شویم و نگاهی به تابلو بیاندازیم... مثلن این خیابان جنازه ی نامجو است... در این دنیا یک نامجو میشناسم که هزار بار مُرده است و هر دفعه جنازه اش را یک جایی دفن کرده است، هزارتا جان دارد و حالا جنازه اش را برداشته و رفته قبرستانِ فرودگاه امام و همانجا قبر کرده و من وقتی از نامجو رد میشوم برای خودم ترنج میخوانم... غریبانه ترنج میخوانم

یا مثلن خیابانِ یاس، یاس دخترِ همسایه ی کودکی هایم بود... یاس چند سالی از من بزرگتر بود... هیچوقت نمیدانستم که قهرمانی برایِ خودش شده است یا نه، ولی حالا شاید مُرده است و اسمش را روی همین خیابان گذاشته اند و من بعضی شب ها که یادِ کودکی هایم می افتم میروم تهِ خیابان، خودم را تووی کافه یاس می اندازم و چهار پنج نخی را در رویای کودکی هایم حرام میکنم
خیابانِ آزادی که مُرده ی همه جاییست... همه جا یک آزادی دارند که خیلی وقت است مُرده، یک جوری هم جنازه اش را دفن کردند که موقع رد شدن از خیابان های آزادی باید حواست را پرتِ همه چیز کنی که نفهمی از روی جنازه ی چه کسی رد میشوی، بی قرار که بشوی، باید بروی تابلویی که با فلش نوشته: "خیابانِ آزادی، کوچه ی دوم " را سفت بغل کنی و زار زار گریه کنی... جنازه ی آزادی قدرِ یک تارِ علیزاده گریه دارد 
قهرمان ها به همین راحتی می میرند و خاک میشوند تووی خیابان‌ها و آدمها از روی آنها رد میشوند... راحت مثل من که روزی قرار بود قهرمان باشم و حالا فقط خیابان گردی میکنم، زیرِ آفتاب مرداد یا که تووی بارانِ آذر، من مهمانِ همه ی قبرستان های شهر هستم... بعدِ این همه، نام یک پیاده رو حق من است، فقط یک پیاده روی پنجاه متری، بنویسند پیاده رویِ آقایی که فقط قدم میزد... از بین قهرمان بودن فقط درست و حسابی مُرده ام... یک گور کن به خرج خودم بیاورند که زمین را بکند و یک قبر نقلی برایم بسازد و من جنازه ام را بگذارم توویش و یک تابلو بزنند رویش... آدمها بیایند روی پیاده‌روی من رد بشوند، شاید میانه های آن کسی عاشق شد، کسی بُرید، کسی سیگارش را زیر پایش له کرد یا که کسی بی قرار شد... بیچاره من... بیچاره من

۵/۲۸/۱۳۹۱

قصه‌‌ی یک آدمِ معمولی

چند بارِ اولی که شنیده بودم آدمِ غیرِ عادی ای هستم تووی کَتم نرفت که غیر عادی یعنی چه، اصلن مرز این دو را نمی فهمیدم... کم کم عادت کردم، انگاری یک پیاده‌رَویِ من وسط یک روز داغ تابستانی، برای دیگران به چشم این می آید که لباس عربی تنم کرده باشم و وسط منهتن عربی برقصم... نگاه ها به موهایم، به ریشم، به راه رفتنم، به کفشهایم، به سیگار کشیدن هایم موقع انتظارِ تاکسی لب خیابان همه ی معمولی بودنم را ذره ذره میخورد و تف میکرد بیرون... باورم شده بود که دیگر عادی رفتار نمیکنم... زود از کوره در میرفتم و نگاه های آدمها را بازجویی میکردم، مشت زدم، خوردم... تا قیافه ام بیشتر خوراکِ حرفهای در گوشیِ اطرافیانم باشد
معشوقه هایم هم همین نظر را داشتند، وقتی کسی تووی چشمت زل بزند و بگوید این راه رفتنِ کجِ تو، دستهایت، این پیراهنِ روی شلوار انداخته، این کلاهِ مسخره، همه ی اینها مرا میترساند... این شیوه ی بوسیدنت مرا میترساند حتی از رابطه ی تختِ خوابی با دیگران هم فاصله میگیری...
کم کم دیوانه بازیم را تووی خانه برای خودم انجام میدادم، بین خودم و آدمها یک خطِ پر رنگ و کج و معوج کشیده بودم که دیگر کسی نتواند من را ببیند... این فاصله و خط کشی ها نامِ دیگرِ تنهایی است
کم کم آدمِ معمولی را فراموش کردم، از این غیر عادی بودن برای خودم یک معمولی ساختم... برای خودم روی اُپن یک صندلی گذاشتم و رویش می نشستم و سیگار دود میکردم و آدمهای بیشتری از زندگیم خط میخوردند... آشپزخانه ام بوی سگِ مُرده می داد... 
غروب یک روزِ سَرد، دو تا فرعی مانده به ایستگاه اتوبوس، کسی به پشتم زد، عجیب بود... این کارِ آدمهای معمولی نمیتواند باشد، آدمهای معمولی هیچ وقت به شانه ات نمیزنند تا حرفشان را بگویند... برگشتم و کلاهم را به دست گرفتم و همان دیوانه‌گی های سابق را انجام دادم... به بقیه نگاه نمیکردم و زل زده بودم تووی صورتِ گود افتاده ی کسی که به پشتم زد... کمی دقیق تر شدم، اصلن آشنا نبود، هیچ وقت کسی انقدر غریبه نبود... یک جورِ عجیبی بودم، انگاری هوا گرمتر از پالتو بود، سیگارم را زیر پا له کردم و هر چه میگفتم که چه کار داشت که به دست به شانه ام زد جوابی نگرفتم... کم کم فحش دادم و باز جوابی نگرفتم... داستان گفتم برایش و چیزی نگفت... گریه کردم و باز هم جواب نداد...
سَرم را انداختم پایین و آدمهای معمولی دورَم را گرفته بودند... پچ پچ های دور و بَرم حالم را بهم میزد: دیوونهَ س؟ خطرناکه؟! زنگ بزنیم پلیس؟! عاشق شده... شیشه ایه بابا... ولش کنین... بدبخت عاشق شده... هار هار هار
و من بیشتر میرفتم تووی زمین... به همین درختی که خشک شده است، به همین تیرِ برقِ مقدس که پایش شاید دو پاکت سیگار کشیده ام کسی روبرویم جوابم را نمیدهد... کسی زده به شانه ام تا برگردم و با او حرف بزنم... کسی مانند یک آدم غیر عادی مرا میخواهد بغل کند و فشار دهد
وقتی از میدانِ آدمها فرار کردم پیراهنم را کردم تووی شلوار... رفتم سلمانی و موهایم را کج کوتاه کردم، یک سیبیلِ کارمندی هم گذاشتم... جای پالتو کاپشنِ قهوه ای می پوشیدم... سیگار هم فقط شبها دم پنجره می کشیدم... به حدِ تا پایِ مرگ رفتنی معمولی شده بودم... معمولی برای همه و غیر عادی برای خودم...
سالها گذشته است و من خیلی معمولی، دارم زندگی میکنم... حتی زن گرفته ام دو بچه دارم... دو بچه ی کاملن معمولی... زنم را صبح به صبح و شب به شب معمولی میبوسم... خیلی معمولی شام میخوریم و میخوابیم، قرار بر این شده است که من خیلی معمولی عذاب بکشم... آخرش هم قرار است بشوم یک پیرمردِ معمولی با یک سیبیلِ نصفه و نیمه سرِ کچل و خیلی معمولی بمیرم

۵/۲۷/۱۳۹۱

کیف چرمیِ قهوه ای


سال 1973 قرار بود برای اینکه خوب درسهایم را بخوانم یک کیف چرمیِ قهوه ای به من هدیه بدهند، من دیوانه وار کیف چرمیِ قهوه ای را دوست داشتم، از درس خواندن حالم به هم میخورد ولی سرم را به زور پایین می انداختم و درس میخواندم و در رویای در دست گرفتن کیف چرمیِ قهوه ای و راه رفتن روی سنگفرشهای پیاده رو روز به روز بزرگتر میشدم، نمیدانستم دقیقن تا چند وقت بایستی همینجور درس بخوانم تا صاحب کیف بشوم... این که همیشه در هوای یک کیفِ چرمی عمرت بگذرد و هر روز برایت امروز و فردا بکنند یک جورِ هرزی قد میکشی... همیشه درسهایم را به اندازه ی ایم کیفِ چرمیِ قهوه ای میخواندم، نه کمتر، نه بیشتر... از جلوی ویترین چرم فروشی ها که رد میشدم یک چیزی جلوی پاهایم را نگه میداشت و گردنم را به سمت مغازه خم میکرد، در حالی که کلاسورِ بی ریختم را تووی دستهایم فشار میدادم که انگاری هر لحظه میخواهد جر بخورد و همه ی این کتاب های مسخره ام روی پیاده رو پهن بشود مات و مبهوتِ کیفِ چرمی قهوه ای جلوی ویترین میشدم، بعضی اوقات چشمهایم را میبستم و هوای چرم ها را بو میکشیدم، همه ی کله ام پُر میشد از بوی چرم، آخ که چه بوی خوبی
سالها میگذرد و من همینطور درس خواندم، این بین هیچوقت به درس علاقه مند نشدم، فقط خواندم و بیشتر قد کشیدم، دست و پاهایم به حدی بلند شده است که خودم هم میترسم بروم جلوی آینه و با این حجمِ قد کشیده روبرو شوم، من هنوز میخواستم همانقدر کوچک و قد کوتاه بمانم تا کیفِ چرمی ام را بهم بدهند و کمر راست کرده و کیف به دست تووی خیابان ها ادای بزرگتر ها را در بیاورم... همه ی این سالها با همین آرزو گذشت و هیچکس به من کیف چرمیِ قهوه ای را که قول داده بود نداده است، یک جورهایی دیگر بوی چرم همیشه تووی کله ام است، بویِ دیگری نمیشنوم، حالا سیگاری شده ام، حالا سالِ 2010 لعنتی شده است و فقط درس خوانده ام... حالا یک کوله ی پاره و پوره روی کولَم میگذارم، میروم تووی بدبختی هایم گم میشوم و آخرِ سر سالم برمیگردم... حالا دیگر در سال 2010 کسی آرزویِ کیفِ چرمی قهوه ای نمیکند که تووی دستش بگیرد تا قهرمانانه پیاده روهای شهر را فتح کند و من پایِ این آرزو، کمر خم کرده زیر این کوله دارَم تمام میشوم

تاریخ انقضا


آدمهایی که تاریخ مصرفشان تمام شده تووی شهر یک جور غریبی راه میروند، تاریخ مصرفت که تمام شود زندگی برایت خاکستری می شود؛ فقط توانایی راه رفتن داری، بروی و بروی و به هیچ جایی نرسی، آخرش سرِ یک سه راهی بمانی و به کفشهایت نگاه کنی و دوباره برگردی
آدمهای تاریخ مصرف تمام کرده کم کم فاسد میشوند، پوسیدگیشان از سرشان شروع میشود و همینجور می آید روی صورتشان و چشمهایشان زرد میشود و زیر چشمهایشان کبود و گود میشود، کم کم گردنشان خم میشود، انگاری یک نخ به گردنشان وصل است و آنها را اینور آنور هل میدهد، پاهایشان هم کم کم میپوسد و پاشنه ی کفششان به زمین لخ لخ میکند... آخرش هم می افتند دمِ جوب و فقط سیگار میکشند و به تاریخِ انقضایشان که تووی فکرشان حک شده مات و مبهوت نگاه میکنند و لبهایشان میلرزد و برای خودشان آواز میخوانند و به پوسیندشان ادامه میدهند
سر سه راهی مَردی را دیده بودم که از تاریخش یک روز مانده بود، تاریخ را حک کرده بود روی پیشانیش و اینطرف و آنطرف میرفت، دست روی موهایش میکشید و به آدمهای رنگی با حسرت نگاه می انداخت و انتظار میکشید... آخرش هم سه راهی را برگشت و رفت که وقتی فردا از خواب بیدار شد، تمام شده باشد

۵/۲۵/۱۳۹۱

روزی روزگاری در آپارتمان


روزی روزگاری در آمریکا مردی ماشینش را کنار یکی از خیابان ها پارک کرد و اسلحه کمری خود را از جیب بغل کُتش در آورد و روی شقیقه اش گذاشت
آپارتمانَم تنگ است و همیشه بوی ته مانده ی سیگار و خاک میدهد، وقتی پایم را دراز میکنم سَرم لای در گیر میکند، هر دو دستم را نمیتوانم به موازات شانه دراز کنم و خستگی در کنم، وقتی میخوابم نفسَم میخورد به سقف و برمیگردد و میخورد تووی صورتم... این آپارتمان جای خوبی برای پرواز نیست، اصلن جایی برای پرواز نیست... این آپارتمان را که میساختند فقط یک انسان فلج میخواستند که بنشیند روی صندلی و تلویزیون چهارده اینچ نگاه کند و بخندد، شاید هم ابعاد انسانی را در نظر گرفتند که ایستاده بماند، تووی سرش بخورد، دَم نزند، ایستاده بماند و بخوابد و پیر شود... حتی نباید صدای آدم در بیاید، صدایت که از یک مقداری بیشتر باشد میخورد تووی دیوار و یک مشت خاک از دیوار پایین میریزد... باید خفه شوی و چشمهایت به دیوار باشد و برای خودت روی دیوار یک قاب عکس تصور کنی که تنهایی را زار نزند... مثلن عکسی از دو آدمی که روی یک پُل ایستاده اند و با انگشت رودخانه را نشان میدهند و جوری که دندانهایشان مشخص شود بخندند... از همه کارهای دنیا تصور کردن را خوب یاد گرفتم، از وقتی که تووی راه مدرسه بودم و کوله ام کمرم را خم کرده بود و تصور کردم بارِ کوله خیلی هم سبک است و زورِ من بیشتر از اینهاست فهمیدم که در تصور کردن استعدادِ حال به هم زنی دارم... تنهایی یک جوری مغزت را دستکاری میکند که راحت میتوانی وقتی چشمهایت باز است، چیز های غیر واقعی ببینی... آخ... تنهایی
من به این تنگی آپارتمان، به این صدای خفه شده ی در برابر دیوارها، به این بوی سیگارِ مانده تووی خانه، به این تنهایی یک جوری عادت کرده ام که دیگر اهل خانه ی حیاط دار و توپ پلاستیکی نیستم... زورَم به رهایی نمیرسد... فقط هر از چند گاهی زیر دوش، ایستاده، زیر فشار ضعیف آب، بی صدا گریه میکنم و می آیم بیرون و حوله پیچ سیگار میکشم
نوزادِ خانه ی بغلی از صدای شلیک آنقدر گریه کرد که مادرش یک فُحش آبدار به مَردی که کنار خیابان روبروی ماشینش خودش را کشت داد

۵/۲۳/۱۳۹۱

یک احمدِ خاکستری

روزی که دم ظهر احمد لای کتاب را کاغذ نشانه گذاشت و خودش جای قهرمان افتاد تووی خیابان‌ها و کسی خبری نداشت چطور کمرش تا شد و دست کشید روی موهایش و قدمهایش برایش یکی دو تا میشد که بیشتر میزد تووی سرش که در این شهر هیچ جایی هیچ دری به رویش باز نمیشود که دستهایی باشد که دستهایش را فشار بدهد که آخرِ قصه کمی را به عقب بیاندازد... این قدمها هر کدامشان یعنی دورتر شدن
وقتی که به خیابان زد، اول کار و آخر راه یکی شد. چراغهای خیابان کم کم روشن میشدند و نور می افتاد روی خط کشی های ممتد کنار خیابان و راهِ گم شدن را بیشتر نشانش میداد، شاید نشانه ی آخر راه یک کوهی، دریایی چیزی باشد، شاید شهری دیگر، ولی هر چه هست خیابانی هست بدون دور برگردان و احمد اینها را خوب میدانست... 
طاقت آدمی کم است، زندگی یک جوری با آدم تا میکند که طاقتت کم میشود، یک جایی میریزی تووی خودت، آخر سر ایستاد کنار تیر برق و طاقتش بُرید، تیر برق را در آغوش گرفت و دم سوراخ هایش که شاید گوشهایش بودند ناله کرد: ما فراموش شدیم، ما خاکستری ها خیلی وقت است که فراموش شدیم
کتابش را دوباره از نشانه باز کرد و دو خط نخوانده چار سالَش اشک شد روی کاغذِ کاهیِ داستانِ بدون قهرمان
زندگی کردن چیز عجیبیست، احمد بودن در زندگی غم انگیز ترین عجایب دنیاست

۵/۲۲/۱۳۹۱

سرباز صفر


یک جایی همین میانه ها سرباز صفری میشوم که یک زندان سه سلولی که دوتایش پر است و یکی از سلول ها جای گذاشتن تی و سطل آب است را به من میدهند و میگویند مواظب زندانی ها باش سرباز... من هم پایم را میکوبم روی زمین و تووی دلم فحش خاهر و مادر بهشان میدهم و با جدیت میگویم چشم قربان... و منتظر رفتنشان میشوم... کنار این زندان که حالا من سرباز صفر زندانبانش شده ام یک سیگار فروشی ای هست و هر روز یک پاکت مرامی سیگار به من میدهد و من باید دو برابر پول سیگار بهش پول بدهم تا این مرامی دادن ها تکمیل شود و می آیم مینشینم پشت میزم روبروی سلول ها و برایشان داریوش رفیعی میگذارم و خیلی حال میدهد جای شما هم خیلی خالی
همینجور میگذرد و من با زندانی ها بیشتر رفیق میشوم؛ یکی از آنها سیاسی است و دیگری قاتل... آن قاتله بیشتر حرف میزند و آدم بگو بخند تری هست؛ سیاسیه هم همیشه از وضعیت مملکت بد میگوید؛ برای من سرباز صفر هر دو زندانی اند و هر گلی بوی خودش را دارد و با هر دو خوب برخورد میکنم و غذایشان را به موقع میدهم و بعد از غذا به هر کدامشان سیگار میدهم تا کمی بیشتر دوستم داشته باشند... زندانی ها معموان زندان بانها را دوست دارند؛ فکر میکنند از خوشان است و پشت این میله و جلویش ندارد؛ هممان تووی این چار دیواری زندانی هستیم...
یک روزی که چند ماهی هست تووی زندان هستم و داریوش رفیعی تکراری شده ست از هر کدامشان میپرسم چه آهنگی دوست دارند و هر کدامشان یک آهنگی میگویند که جفتشان را تا حالا نشنیده ام... میروم یکی از این مغازه های صفحه فروشی و سفارش این دو آهنگ را میدهم... مغازه دار سه شکم میزاید تا پیدایشان کند و من سرباز صفر مجبورم نصف حقوقم را بدهم پای این آهنگ ها... آخر آدم اهل دلی هستم و این جور مواقع زود خر میشوم؛ مینشینم پشت میزم و میگویم صفحه آهنگ ها گیر آوردم لعنتیا؛ ساکت شویم و گوش کنیم... اول پیشنهادی مجرم سیاسی را میگذارم و سه نخ حرامش میشود؛ نمیدانم چه میگوید؛ فرانسوی یا ایتالیایی ست... بعد صفحه ی آقای قاتل محترم را میگذارم تووی گرامافون، باز هم ساکت میشویم و گوش میکنیم... دو بار سه بار چهار بار... کارم شد اینکه هی صفحه ی آقای سیاسی و قاتل را عوض کنم ؛ دست خودم نبود؛ هی میشنیدم و میخاستم باز هم، دو سه باری هم رفتم یک پاکت سیگار به قیمت دوبل خریدم و برگشتم و باز هم شنیدیم و هی سیگار دود کردیم بدون آنکه حرفی بزنیم
شب که شد بعد از یک روز کامل آهنگ های عجیب دو زندانی لباس های یونیفرم سربازی را از تنم در آوردم و گوشه ی صندلی آویزان کردم و رفتم تووی سلول سوم و تی و سطل آب را کناری گذاشتم؛ در را از پشت قفل کردم و همانجا مُردم

۵/۲۱/۱۳۹۱

تی‌شرت سیاه برعکس

وسط خانه نشسته ام و با نقش های تکراری موکت بازی میکنم... شاید میخواهم داستانِ مرگی را بگویم که کسی در ارتفاع بیست  طبقه ای دلش کشید که بپرد و بعد از سالها هنوز به زمین نرسیده و در این بین بارها مُرده است و حالا میماند برای جسدش یک استکان چای می ریزد و داستان میبافد که شبِ کشیده را صبح کند... بیچارگی یعنی یک تی شِرت سیاه که بدون هیچ نقش وعلامتی که برعکس تنت کرده باشی و بوی همه چیز بدهد، بوی سیگار، بوی عرق، بوی اسپری بدبو، بوی آخرین سکسِ تراژدی گونه ات، بوی تنهاییت... دود سیگار را میبرم تووی گلویم و بیشتر گلویم میسوزد، وسط این خانه که باشم، آب هم بخورم گلویم درد میگیرد، آنقدر درد میگیرد که دستم را میگذارم روی گلویم و میخواهم خودم را خفه کنم، میخواهم خودم را وسط این بیست طبقه سقوط خفه کنم تا به پایین نرسیده یک جور مرگ جدیدی تعریف کنم
سعی میکنم خودم را غافلگیر کنم، فکر میکنم به همه ی کارهای انجام نداده ام، سعی میکنم خودم را راضی کنم تا بروم قبض گاز را پرداخت کنم که از دو هفته پیش تا الان همینجا زیر کتابی که تمام نکرده ام و هیچوقت تمامش نمیکنم افتاده است تا تووی سوز سرما همین وسط خانه با پالتو یخ نزنم، همه ی اینها را سعی میکنم و باز هم همان تصویر ساختمان بیست طبقه و مَردی که سالها پیش پَریده است و هنوز مغزش روی آسفالتِ کف خیابان متلاشی نشده است و سالها این بین پیر شده جلوی چشمم است و باز هم با نقش برجسته های موکت که چند جاییش از صدقه سریِ ودکا و سیگار، سوخته و سوراخ شده بازی میکنم
آخرین باری که کسی این در را باز و بسته کرد زنی بود که حالش از این خانه به هم می خورد و تووی سینک ظرف شویی بالا آورد، انقدر جیغ کشید که تا چند روز هیچ چیز نمیشنیدم، در را جوری کوبید که انگاری هیچوقت برنمیگردد... من هم همین تی شرت سیاه را برعکس تنم کردم و رفتم از تووی یخچال بطری آب برداشتم و قُلپ قُلپ خوردم و گلویم آنقدر تیر کشید که سرم را کوبیدم تووی یخچال و حالا درِ یخچال کج شده است و سرم از آن روز برای ژلوفن ناز میکند و من خودم را تووی همان سینک ظرفشویی بالا آورده ام
سقوط از این ساختمان بیست طبقه تمامی ندارد، کسی از دور چیزی میگفت، انگاری میگفت: "رفیق، این سقوط نه زندگی داره، نه مُردن" و من نشنیده بودم و فقط گفتم: ممنونم
زندگی ام چرک کرده، از اولین بیست طبقه پریدم، حالا باید آنقدر ساختمان بیست طبقه پیدا کنم و از پله هایش هِلک هِلک بالا بروم خودم را پرت کنم پایین که همه ی ساختمان های بیست طبقه تمام شوند، بعدش شاید مُردم

۵/۱۸/۱۳۹۱

یک عینکی که هیچ چیز بهش نمی آمد


تووی همه داستان‌ها خوانده بودم که برای انتظار باید یک استکان چای گرفت بین دستها و نشست روی کاناپه و هی انتظار کشید... من قیافه ام به خیلی چیزها نمی آید، به کفش هایم هم نمی آید که من کیلومترها راه رفتم و حتی نفهمیدم به کجا میروم و هِی از خودم دورتر شدم که یک دفعه سر خیابان پنجاه و دوم ایستادم به ایستگاه مترو نگاه انداختم و همه ی راه را برگشتم... ولی باز هم هِی از خودم دور شدم... اصلن حال و روزم به قیافه ام نمی آید که دیگر خیلی وقت است با نمیجنگم، به همه چیز پشت پا میزنم، به خودم هم پشتِ پا میزنم و می افتم تووی جوب و به خودم میخندم و همانجا تووی جوب به رستگاری میرسم و به خودم یک نخ سیگار هدیه میکنم
این عینک هم به من نمی آید، من از اول قرار نبود عینکی باشم، هر چه دیدنی بود قرار بود بدون عینک ببینم، حالا من عینک به چشم، از همه ی این خیابان ها فقط تنهایی میبینم
من و ریشم به این روزگار نمی آییم، مینشینم کنج یک کافه یک استکان چایِ دم کرده ی تریاکی دور دستانم میگیرم و سیگار هم که میسوزد و من انتظار باز شدن در را هم نمیکشم

۵/۱۷/۱۳۹۱

یک داستان نصفه نیمه برای صندلیِ بغلی


کارم از خیلی چیزها گذشته است، از آخرین باری که وسط خیابان ماندم و جار زدم دو سه عُمری میگذرد، حالا رد کرده ام... رد کرده ام و نشسته ام روی آخرین صندلی اتوبوس طرف مردان، این مسیر لعنتی هزار تا ایستگاه دارد، هزار نفر می آیند توویش و هزار نفر گم میشوند، چند نفری لای دست و پا خفه میشوند، له میشوند، گریه میکنند، تنها تر میشوند و نرسیده به ایستگاهشان پیر میشوند... بغل دستی ام یک پیرمرد موسفیدِ بدون سیبیل است، این پیرمردها چرا سبیل نمیگذارند؟! به شانه اش میزنم، نگاهم میکند، میگویم میخواهی بدانی چرا موهایم سفید نیست، ولی قدرِ تو پیر شده ام؟! نمیفهمد، برایش از اول میگویم، از روزی که تووی پارک خیلی چیزها فهمیدم و بعدش رفتم با بغض در خانه ام را باز کردم، قبض گاز را برداشتم و نشستم سیگار دود کردم و قبض گاز هِی کنتور می انداخت... پیرمرد گوش داد و بلند شد از اتوبوس رفت بیرون، ایستگاهش سر رسیده بود... مَردی با یک پیراهن سیاه سوار شد و جای پیرمرد نشست،  روی صورتش عرق و خاک نشسته بود، بدون اینکه نگاهم کند برایش از ساقی الکل گفتم، از کسی که دلش میسوخت ولی سی هزار تومان میگرفت تا یک شیشه ودکای تقلبی بفروشد تا که من شب را بتوانم بخوابم، برایش گفتم که پیراهن سیاه را میشناسم، میدانم بعد از دست دادن، سیاه میپوشی و از دست میروی، میگوید هوا خیلی گرم است و بغض میکند و در ایستگاه بعدی پیاده میشود... پسر یازده دوازده ساله ای با کیف خاکیِ مدرسه اش کنارم مینشیند، صورتش سرخ شده است، بعد مدرسه دعوا کرده است، برایش میگویم: زود پیر نشو دایی، دعوا کن، تا جایی که میتوانی دعوا کن... سرش را پایین می اندازد و دو ایستگاه بعدی پیاده میشود، از پشت صدای جیغ و داد زنها می آید، زنها وقتی دلشان بگیرد تووی اتوبوس جیغ میکشند، وقتی خیلی دلشان بگیرد میروند تووی دستشویی و گریه میکنند... سَرم را پشت برمیگردانم و به خانمی که میله را سفت چسبیده است که روی ترمزهای اتوبوس به در و دیوار نخورد میگویم: خانُم، من از یک شب به بعد گریه نکرده ام، نتوانستم، دلتان گرفت، به جای من یک دل سیر گریه کنید، بعد بروید دوباره آرایش کنید... میفهمد حالم درست نیست و ایستگاه بعدی پیاده میشود تا برود تووی دستشویی و یک دل سیر جای من گریه کند

ایستگاه ها دارند تمام میشوند... راننده داد و هوار راه انداخته که پولِ اتوبوس را بدهید و در نروید... میروم جلو پولَم را میدهم، به راننده میگویم: آی راننده، اتوبوست را ببر به آخر دنیا، اتوبوست پُر باشد، آنجا فریدون فروغی گوش کنید و دیگر به شهر برنگردید، همانجا بمانید و جای من را خالی کنید
...دو ایستگاه زودتر پیاده میشوم، بقیه راه را با سنگفرش ها میگذرانم... دو سه سالی پیرتر به خانه برمیگردم

۵/۱۲/۱۳۹۱

قصه‌ی احمد



از احمد که میشنیدم تووی مغزم کسی های های گریه میکرد، میگفتند یک روزی خودش را گم کرده است و مینشیند تووی کافه برای خودش پایان مینویسند و هر روز کم تر میشود... میگفتند سیگار که میکشد یادِ مرسو، نقش اولِ بیگانه ی کافکا می افتی... مثلن مرسو بی سر و صدا آدم کشت و احمد یک روز بی سرو صدا رفت تووی خودش
خیلی وقت بود که حرفِ احمد بود، حرف سقوط احمد بود و خود احمد نبود، حتمن مثلن یک گوشه ی دنجی، تووی یک کوچه ای پیدا کرده بود و میرفت آنجا سیگار میکشید و هر لحظه بیشتر میپاشید روی زمین... پاشیده شدن آدمها، حتی شنیدنش آدم را بی هوا میکند، بی هوایی یعنی وقتی تنهایی و یک آهنگِ غم انگیزی گوش میدهی، حال و روز خودت را نفهمی... یک جوری خفه شوی که تووی خانه طاقت نیاوری و بروی دنبال احمد، احمد را پیدا کنی و سفت بغلش کنی و بگویی: احمدِ خسته، خسته ام، صدایت بگیرد و دوباره بگویی: خسته ام
پریروز تووی ایستگاه اتوبوس یک لحظه حس کردم احمد شده ام، نشستم روی نیمکت ایستگاه و هدفون را کردم تووی گوشم و یک سیگار روشن کردم، آدمهای کنارم از من فاصله گرفتند، این فاصله را من دیدم، احمد هم حتمن دید... تا شب همان جا نشستم و خط های اتوبوس واحد را میشمردم، مثلن میدانم خط شصت و چهار میرود و میرسد به انتها، انتها را که با اتوبوس نمیروند... کسی سوار این خط نمیشد... آخر شب که تشنه ام شد فهمیدم یک شبی احمد روی این نیمکت نشسته است و تشنه اش شده و گذاشته رفته، از همان روز هم فقط در موردش قصه گفته اند، حتی گفته اند که مُرده
بلند شدم و رفتم تووی کافه خراب شدم، دم دمهای بستن کافه بود که رفتم، دو سه نفر خراب دیگر هم آنجا بودند، نشستم روی میز و کافه چی آمد، یک لیوان آب خواستم و کمی تنهایی، لیوان آب را آورد گذاشت روی میز و گفت: یادش بخیر، جای احمد نشستی

پیچ آخر

 سر ظهری سر پیچ آخر خیابان مانده بودم، انتظار کسی را نمیکشیدم ، انگاری بعد از آن پیچ دیگر آخر دنیاست، تکیه داده بودم به صندوق عقب یک پیکان و دستهایم تووی جیبم بود و به پیچ آخر نگاه میکردم... گم شدن که شاخ و دم ندارد، مثلن میشود بین پیچ آخرِ خیابان کوثر و خیابان آخر دنیا تووی یک ثانیه گم و شد دیگر برنگشت... چشمهایم داد میزدند که: لعنتی ها، من تمام برکه ها را گریسته ام... پاهایم نفس های آخر را میزدند و میخواندند: ای امان... امان... من تمام جاده ها را گذرانیده ام و دستهایم تووی جبیم 
زمزمه میکردند: من یک تنهایی ای ساخته ام قد یک جیب شلوار جین
تنهایی از روزی شروع میشود که سعی میکنی جبر جغرافیایی را نفهمی، ولی سرت را می اندازی پایین و کلمه به کلمه اش تووی مغزت مثل یک ویروس پخش میشود و یک لحظه به خودت می آیی میبینی که پشتت خالی شده است... های از این پشت های خالی... آدمها پشتشان که خالی شود یک جور بی امانی دق میکنند، این پشت ها برای این است که کسی بزند روی شانه ات و بگوید که : میبینمت، دارَمت... بسه... رفیق... زندگی اینطور نیست، دروغ بگوید که زندگی اینطور نیست، ولی دستش را از شانه ام بر ندارد
پشتت که خالی باشد، از زندگی فقط ترسش را میفهمی، نبودن را میفهمی و انتظار هیچ چیزی تووی سرت تو را خواب نمیکند
همینطور که به پیکان خاکی تکیه داده بودم و دستهایم تووی جیبم بود و چشم و پایم شعر میخواندند، کسی را دیدم که قوزش اندازه یک یک جای خالی پشت بود، از آخر دنیا برمیگشت و سر پیچ رفت تووی سوپری و چهار پَر کالباس خرید و وقتی بیرون آمد  دوباره برگشت و نگاهی به پیچ آخر دنیا انداخت و رفت دنبال بدبختیش