۱۱/۲۷/۱۳۹۱

بارِت رو سبک کن رفیق

شکلِ پیرمردی که هر شب؛ بین ساعت هشت تا هشت و نیم خودش را به تنها نیمکت دمِ خیابان میرساند و پیپ‌َش را تمیز میکند. دنیا  متوقف می‌شود. آنگاه پیپ‌َش را روشن میکند و سعی میکند فراموش کند که زنش مُرده؛ وطنش مُرده؛ خودش هم در تاریخی زندگی میکند که حساب نمی‌شود. پیپ‌َش که شیره داد دنیا دوباره به کار می‌افتد و پیرمرد دکمه‌های بارانی‌َش را میبندد و خیابان را ترک میکند
این شکلها کم شده‌اند. اما همچنان دارند غصه می‌خورند. به خیالِ خودشان غصه که میخورند سبک میشوند. اما آخرش می‌فهمند که 
بارِ سنگین این زندگی آخرش روی زمین می‌ماند

میگوید: میدونی هیتلر چه جوری مُرد؟
میگویم: آره. شکست خورد. خودشُ و معشوقه‌اش رو کشت
میگوید: این کتابا دروغ مینویسن. هیتلر هیچوقت نباخت. هیچوقت روسها به برلین نرسیدن. اینا همش مزخرفاتِ کتاباست
حرفش را جدی نمیگیرم. اما منظورش را میفهمم. دوست دارد هیتلر نبازد. چون خودش هم باخته است. کاری به کارِ کسی ندارد چون باخته است. اینطوری می‌شود که آدم با خودش هم کار ندارد. فقط حرص میخورد و سیگار پشت سیگار آتش میکند تا آخرش را زودتر ببیند. اما مثلِ کودکی‌ همه‌مان؛ سرِ رسیدنِ جایِ پرهیجانِ قصه، یعنی همان آخرِ قصه، به خواب عمیقی فرو می‌رفتیم. و فردایش؛ پشتِ نیمکت مدرسه به گورِ صد جد و آبادمان فحش نثار میکردیم که ای کاش آن آخرش؛ فقط آن آخرش را بیدار میماندیم
میگوید: حرفمُ باور نداری؟ شوخی نمیکنم. من پُرسیدم که هیتلر چه جوری مُرد
دیگر حوصله‌َم سر رفته. 
میگویم: پس چه جوری مُرد؟ بازنده‌ها خودشون رو میکشن دیگه
میگوید: دِ نه دیگه. میگم هیتلر نباخت. هیتلر خودکشی نکرد. هیتلر یه نامه مینویسه. آخرِ نامه میبینه که کسی رو نداره بهش تقدیم کنه. میره تووی حیاطِ کاخ؛ پیپ روشن میکنه و دق میکنه و می‌میره. هیتلر از بی کِسی مُرد... میفهمی؟ از بی کِسی
دیگر سعی میکنم چیزی نشنوم. داستان تا همینجا برایم کافی است. صدای پایِ صاحب خانه را از طبقه بالا میشنوم. ترس برم میدارد. حتماً میخواهد کرایه‌ی عقب مانده را روی سرم هوار کند. شاید از اینجا به بعد را اینطوری سر کنم. اینطوری که بخوابم. خواب خیلی چیزها را حل میکند. حالا که آخرِ همه‌ی ماجراها را میدانم. حتی آخرِ ماجرای جنگ جهانیِ دوم را

۳ نظر: