۱۲/۱۱/۱۳۹۱

یک شب از همین شب‌ها

همیشه آدمها جایی را دارند که با خودشان باشند. جایی که کسی نباشد. جایی که بتوانند بیرون بریزند. تمام کنند و فراموش کنند. و دوباره به دایره‌ی روزانه‌شان برگردند. این زمان‌ها خیلی خاص هستند. یک جایی رشته‌ی افکارت با چیزی پیوند می‌خورد و میگویی حالا وقتش است. وقتِ پیدا کردن همان جا است. وقت این است که دیگر دست بکشی.
مثل زنی که کنارِ اتوبان پارک می‌کند. پیاده می‌شود و به سمت ناکجایِ اتوبان نگاه می‌کند. دستهایش را حایل باد می‌کند و سیگارش را آتش می‌کند. و با هر کام؛ باورش می‌شود.
مثل مردی که از خستگی رویِ پاهایش نمی‌ماند و کفِ مترو می‌نشیند و چشمهایش را می‌بندد و از صدایِ اطرافیان برای خودش موسیقی می‌سازد. آهنگی که قطعاً در آن قرار است کسی برود. 
و من که همه چیز را تووی خودم می‌ریزم. از خودم می‌روم. خودم را پیدا نمی‌کنم و هر لحظه که از خودم کم می‌شوم؛ بیشتر احساس سنگینی می‌کنم. 
این لحظات در حال رخ دادنند. مثلِ حادثه‌ی سیلِ شرق. مثل پایین کشیدنِ مجسمه‌ی شاه. مثل دلتنگی‌های قهرمان. فقط گاهی آدم وقتی می‌خواد خودش را خالی کند؛ یکهو می‌بیند برای خالی شدن بایستی همه‌ی خودش را پیاده کند. گاهی آدم خسته‌تر از آن می‌شود که قصه‌ها می‌گویند.

برای خودم زمزمه می‌کنم:
آی؛ غریبِ شانه آویزان. باز دیشب زخم زدی. باز خبری از خود برای کلاغها نفرستادی. باز دیشب کسی تووی سَرَت مُدام جیغ می‌کشید. باز چشمهایت مژه می‌دید. راهِ این اشک را به آدرس کدام خرابه‌ای فرستادی که یادت نمی‌آید یک پاکت سیگار را تمام کرده‌ای. بازِ بازنده‌ی کدام بازی با خود شدی که از خیسیِ روزگارت به قرار پنجِ صبح نامِ خودت را جستجو می‌کنی...
باز با خود چه کرده‌ای...؟

۱ نظر: