۶/۲۱/۱۳۹۲

تو می‌دونی چرا یکی دست می‌گذاره زیرِ چونه و یه سال؛ دو سال؛ سه سال؛ خیلی سال همینطور به روبرو زل می‌زنه؟

همیشه اینطور آغاز می‌شود. با شنیدن صدای کلنگ. سینمای مورد علاقه‌ات را تخریب می‌کنند. پیرترین درخت شهر را قطع می‌کنند. کافه‌های کهنه را نوسازی می‌کنند. آنقدر تازه می‌شوند که تو غریبه می‌شوی. سرفه‌هایت شروع می‌شود. با خشم و نفس‌های عمیق روزهایت را عادی سازی می‌کنی. آنگاه تنهایت می‌گذارند. ترکت می‌کنند و فنجان از دستت سقوط می‌کند. کم‌کم ریش می‌گذاری و هر صبح غریبه‌ای را تووی آینه نظاره می‌کنی. دیگر تووی هیچ جمله‌ای جا نمی‌شوی. پاهایت خسته؛ دستهایت تنها؛ چشمهایت بی انتظار می‌شود. و برای تو در شهر دیگر هیچ جایی نیست و دیوارهای خانه‌ات شروع میکنند به زرد شدن.
و تو از جنگ کناره می‌گیری.