۱۱/۰۸/۱۳۹۱

فرودگاهِ شهید واترز، جنب سوپر مارکتِ روشن

در کوچه‌ی بیست و چهارمِ آن خیابان غم انگیز، فرودگاهی تاسیس گردید، پنجاه متری، یک خوابه.
آدمهای فرودگاه بیشتر از هر چیزی ترس تووی صورتشان موج میزند. آدمهایی که نمیدانند آن بالا، روی هوا قرار است چه بر سرشان بیاید. آدمهایی که نمیدانند "اینی که داره میره؛ یه روز برمیگرده یا نه" 
خیلی ها هم از این میترسند که وقتی پایشان به طیّاره رسید و رفتند آن بالا، جوری بروند که وقتی برگشتند کسی صورتشان را به خاطر نداشته باشد.
مَردی هم که نسخ سیگار ایستاده، نه سفر میکند، نه آدمی دارد که در موردِ او بگوید: "تویی که اینجوری میری، دلم خون میشه... برگرد، تورو به خدا زود برگرد" این مَرد فقط دارد میرود.
آدمها زندگیشان را تووی چمدانشان خلاصه میکنند و میروند. زندگی‌هایی که وقتی اون لعنتی بره بالا، معلوم نیست کِی برمیگرده به خونه.
خانه‌ی منم فرقی با این ندارد. همه تووی صورتشان ترس دارند. نمیدانند این توو چه میگذرد، میخواهند نصیحت کنند، بدانند، دلداری بدهند. ولی بیشتر از همه نگرانِ این هستند وقتی از پنجره ی آشپزخانه، پیاده رو را دیدند، با چه حالی از درِ این لعنتی بیرون بروند.
من قصه‌ی کسی که تووی رعشه‌ی دستِ پیرمرد خلاصه شده بود را شنیدم و این فرودگاهِ پنجاه متری را تاسیس کردم. فقط به جایِ هواپیما، یک آهِ بلند پر میکشد و هیچ فرودی موفقیت آمیز نخواهد بود

۱۱/۰۳/۱۳۹۱

این نامه‌ها تووی گلوی صندوق پُست گیر میکنند



خیلی وقت است برایت نگفته‌ام، از آخرین بار چیز خاصی یادم نمی‌آید. زندگی بی اتفاق همین است دیگر. یک اتفاقی می‌افتد و بعد از آن دیگر هیچ چیز پیش نمی‌آید؛ بعد از آن فقط گله است و تکرار


پس از اول ردیف میکنم. خیلی سردم است. درست بگویم یک هفته است که سردم است. هوا سرد نیست اما بدونِ اُوِر کت طاقت نمی‌آورم. حتی جلوی همان شومینه که یک شب در میان بازی در می آورد. هوا آفتابیست اما آفتاب دارد دروغ میگوید. میدانم که دروغ میگوید، باران هم دروغ میگوید. همه این روزها خوب دروغ میگویند. غلام، پسرِ ابو ترکه مُدام دارد دروغ میگوید. خودش هم نمیداند که زنش هم به او دروغ میگوید، ولی من میدانم که دارد به غلام خیانت میکند. اینقدر دروغ میشنوم که دیگر وقتی راستِ ماجرا را میفهمم میخواهم تووی همه‌ی جوبهای این شهر بالا بیاورم. جوری شده که با دروغ مست میکنم و به آخرش رسید فقط بالا آوردن و سردرد دارد. گفتم سردرد، این روزها هم سردم میشود و هم سردرد. قرصها هم انگار دروغ میگویند. دیگر دُزهای دهِ سابق نیستند. نمیخوابانند. فقط آدم را وسوسه میکنند که تا صبح سیگار بکشد 

چند وقتی است که طبقه بالا را کسی اجاره کرده. تریاکی است، ولی آدم بدی نیست. چند باری سیگار کم آورد و انگاری میدانست که شبها را بیدارم. آمد و چند نخ قرض گرفت. حرف نمیزند. شاید حوصله حرف زدن را ندارد. خوبیِ حرف نزدن این است که دروغ نمیشنوم. عجیب است، آدمهای بی حوصله، این روزها سالمند، حتی اگر افیونی باشند. غلام هم چند باری پشت سرش داستان گفت، من هم تاییدش کردم، اگر نمیکردم تا شب میخواست دلیل بیاورد و شرطبندی کند. تووی دلم به غلام فحش میدهم و با او میخندم. این روزها میخندم و فحش میدهم. به درختهایی که بادی نیست بلرزاندشان. به پیاده‌روهای فاحشه خانه، به مغازه دارهای بی ناموس، به همه چیز میتوپم تا برسم به خانه، بعد یکدفعه همه چیز یادم میرود و دوباره سردم میشود. حتی همین الان هم سردم است. آنقدر که دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد یک بار آنقدر هوا سرد شود که وقتی بخوابی، توپ هم بیدارت نکند. خیانت زنِ غلام بیدارت نکند، تریاک همسایه بالایی بیدارت نکند. هوای کافه هفت بیدارت نکند. برگهای درختان بلرزند و بیدار نشوی، دنیا را آب ببرد و تو را خواب 

نمیتوانم آخرِ نامه بگویم مشتاقِ دیدار. حتی آن اولش هم سلام نکردم. اینها اصل قضیه است. سلام و اشتیاق اتفاق به همراه دارند. من اتفاقم خیلی وقت پیش افتاده. شاید این نا امیدت کند. اما من سیمِ زنگ خانه را قطع کرده ام

۱۰/۲۳/۱۳۹۱

قصه‌ی مُراد


"لب مرز؛ بیشتر از هر چیزی؛ با خودش مفهوم شک را حمل میکند"
یک جایی است که فقط یک قدم باقی مانده؛ میتوانی اینطرف خط باشی یا آنطرف. مثلِ مراد که قاچاقی میخواست برود ژاپن؛ تا لب مرز رفت. اماداستانِ آدما دقیقا بعد از همین اما شروع میشود. آدمهایی که یک لحظه شک میکنند. آدمهایی که وا میدهند و دلبستگیِ خاطر به طرفِ خراب شده ی اینطرف مرز دارند. آدمهایی که شک میکنند میشوند صاحب عزای خودشان. برای خودشان مرثیه میخوانند و میدانند که بدترین کارِ ممکن را انتخاب میکنند. آدمی که این همه راه را تا مرز رفته؛ یکهو شک کند و بزند زیرِ همه چیز و داستان دار بشود
مُراد؛ مردِ کتانی پوش شهرِ ما؛ با پنج سر عائله؛ میخواست سری تووی سرها در بیاورد؛ رفت تا لبِ مرز اما برای قدمِ آخر؛ برگشت به عقبش نگاه کرد
 مُراد هیچ وقت سری تووی سرها در نیاورد. کم حرف شد. نتوانست به خوبی شکم بچه هایش را سیر کند. مُراد لبِ مرز؛ همه چیز را باخت

۱۰/۱۵/۱۳۹۱

غریبه‌ی شهر؛ خسته‌ست


نمیدانم از جانِ کوچه و خیابان چه میخواهم ولی باز هم با تاریک شدن هوا من و کوچه قصه را شروع میکنیم. همه ی شهر را کوچه به کوچه زیر پاهایم له میکنم. از جلوی در خانه ها رد میشود. قبلن آدمهای این خانه ها را میشناختم. با همه شان کم و بیش سیگاری دود کرده بودیم. اما حالا نه؛ همه ی آدمهای این خانه های سر به فلک کشیده برایم غریبه هستند. من هم شاید غریبه ترینشان برای آنها باشم. این غریبی خرابی می آورد. وقتی بدانی برای هیچجا نیستی شروع میکنی به خراب شدن. من آدمِ خرابکاریم. روی خرابی ها میسازم؛ میسازم که خراب کنم. آنقدر خراب کرده ام که حالا خودم خراب شده ام. راه میروم که خراب شوم؛ میکِشم تا خراب شوم. رد میشوم که خراب شوم. این حرفها را نمیشود به کسی گفت؛ نمیتوان از جایی شروع کرد و آخرش را گفت؛ این راهی که من پیش گرفته ام آخرش گفتنی نیست. دیدنی است. بایستی دید که چطور کسی جانش به لبش رسید. چطور تسلیم شد. اینها را حتی نمیتوانم به معشوقم که وقتی من را در آغوش میگیرد بگویم. اگر دهانم را باز کنم یقیناً باز هم خراب میکنم. 

قدمهایم را آهسته میکنم. به آشنا ترین خانه ی شهر رسیده ام؛ خانه ای که حالا خالیست. خانه ای که تمام روز را پای درِ آن بست بنشینی باز نخواهد شد. این را خوب میدانم و با نیم نگاهی به درختهای جلوی حیاطِ خانه دوباره به کوچه ها تن میدهم. این کوچه ها اگر میدانستند چه خرابکاری پایش به آنها باز شده است یک دقیقه هم دوام نمی آوردند. کوچه گریه اش بگیرد خیلی حرف است. خیلی
همه ی شهر را دور زده ام و هیچ به هیچ بازنده به خانه ام برمیگردم. از این سفرِ تکراری دوباره خستگی به ارمغان آورده ام. این خستگی با من است. مثلِ همان خرابکاری. شاید از خرابکاری خسته شده ام. از آه کشیدن خسته شده ام. ولی فقط میدانم به قدر اینکه بقیه ی این زندگی را بخوابم پاهایم خسته است. پله های خانه را که بالا میروم دلم میخواهد خودم را بالا بیاورم؛ مثلِ ضیاء که آنقدر عرق سگی میخورد تا بالا بیاورد؛ من هم آنقدر خودم را کشیده ام که میخواهم بالا بیاورم
بایستی بروم سر وقتِ تقویم. دورِ تاریخِ امروز را خط بکشم و کنارش بنویسم: امشب؛ شبِ سردیست. امشب پادشاه همه‌ی شامِ غریبان هاست. امشب خسته‌م؛ خسته